بی پناه و تنها مانده ای.
از وحشت می خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای،
از انسانی که من دوست می داشتم،
که من دوست می دارم.
دوشادوش زندگی در همه نبردها جنگیده بودی.
نفرین خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد مرا در برابر تنهایی به زانو درمی آوری.
( احمد شاملو)