نفس نفس به درونت بکش هوایم را
و پر کن از نفست ذره ذره هایم را
نسیم باش و به بازی بگیر چون پر قو
شبانه گیسوی بر شانه ها رهایم را
اگر همیشه مرا بیم سرنگون شدن است
تو کج گذاشته ای خشت ابتدایم را
زنی به میل خودت آفریده ای از من
خودت به هم زده ای نظم آشیانم را
فرشتگان مقرب هنوز حیرانند
تو را به سجده در آیند یا خدایم را
من اختراع توام، ثبت کن مرا که خدا
کنار رفت و پذیرفت ادعایم را
به اسم شهر تو تغییر می دهد یک روز
شناسنامه من، اسم روستایم را
شغالهای بیابان تمام شب تا صبح
مدام زوزه کشیدند رد پایم را
برای آنکه بدانند من ازآن توام
به بوسه مُهر بزن بین شانه هایم را
(پانته آ صفایی بروجنی)