گفت: چمدانت را تعویض میکنی؟
چمدانت سرشار از دروغ است.
گفتم به جایش چه میدهی؟
گفت: چمدانی پر از حقیقت.
چمدانم را دادم و چمدانش را گرفتم.
نمیدانستم که کدام سنگینتر و بدبارتر است.
نمیدانستم که در این باقیماندهی مسیر زندگی، چقدر توان بار کشیدن دارم.
نمیدانستم که دانستن، چه بار سنگینی است.
طرفداران حقیقت، دروغ گفته بودند.
دروغ گفته بودند که حقیقت، رهایت میکند.
حقیقت، گاهی اسیر میکند. گاهی چنان بار سنگینی بر شانهات میگذارد که دیگر جانی برای رفتن نمیماند.
دوست داشتم چمدان حقیقت را پس میدادم و چمدان خودم را باز پس میگرفتم.
اما چه باید کرد که حقیقت، چمدانی است که وقتی آن را در دست گرفتی، بارش برای همیشه بر دوشت میماند.
این بار، اگر دوباره روبرویم بایستی،
باز هم حاضرم چمدانم را تعویض کنم،
اما شاید این بار، با چمدانی از دروغهای دیگر…
با الهام از قسمت پایانی کتاب زندگی پنهان زنبورهای عسل – خانم سو کید