سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترین مردم کسانی اند که از بدترین مسأله ها می پرسند تا دانشمندان را به اشتباه اندازند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :55
بازدید دیروز :185
کل بازدید :801340
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/30
4:14 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

 توی اتوبوس نشسته بودم .. سرم به شیشه بوده  و از پنجره با همهمه مردم و رفت و آمد آنها در ازدحام  روز شلوغ کاری  نگاه میکردم

ناگهان وسط چهار راه شلوغ و پر ازدحام شهر منظره ای دیدم که قلبم به درد اومد ..

مرد جوان و با موهای ژولیده و نامرتب و لباس کثیف در حالیکه سه چرخه ای را با ضایعات و بطریهای پلاستیکی و مقوا هایی که از درون

سطلهای بزرگ زباله جمع میکند و داخل آن سه چرخه میگذاشت نظرم را جلب کرد .. درست جلوی سه چرخه کودک پسری تقریبا سه ساله

درحالیکه لباس مندرسی بدتر از پدرش تنش بود با یک شلوارک چرک و بلوز آسیتن کوتاه چرک مرده با موهای ژولیده و چهره ای نشسته و

 غمگین در حالیکه با دستهای کوچکش میله سه چرخه را گرفته بود و با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد ... با آن وضعیت باز هم زیبا بود ..

غمی سنگین قلبم را فشرد ... این کودک معصوم  ، میان این همه زباله و میکروب  ، با پدری اینچنین که حتما پدره معتاد هم بود با آن سرو

وضع ، درحالیکه کودکی مثل اون به استراحت و خواب کافی ، غذای مناسب ، دستشویی و خیلی چیزای دیگه نیاز داره .. این چنین با پدر آواره

خیابانهای این شهر غریب بود ... حدود یک دقیقه طول نکشید که پدر از سطل بزرگ زباله کنار خیابان چند بطری و مقداری کارتن و مقوا در آورد

و کنار کودک  گذاشت و کودک که کنجکاوانه  خم میشد و همه را وارسی میکرد  و رد شدند و من این تابلوی غم انگیز و تاسف بار و تاثرانگیز را

با چشمانی اشکبار دنبال کردم .. متاسفانه  با عبور اتوبوس نتوانستم عکسی  از این تابلوی غمگین بگیرم .. ولی برای همیشه این تصویر در

ذهنم حک شده .. دیگر هرگز آن سه چرخه و آن کودک  مظلوم و معصوم را که به حتم مادرش نیز او را بدلیل اعتباد پدر ترک کرده بود که این

چنین با پدر آواره بود   ندیدم ..

 و من گاهی غروبهای غمگین به سرنوشت آن کودک معصوم میاندیشم ..

اگر پیاده بودم حتما پیگیری میکردم دنبالشان میرفتم ولی افسوس که نشد ..

چه پدر و مادرانی که با میلیونها خرج دوا و دکتر  آرزوی یک تار موی آن کوچولوی نازنین را دارند که در ناز و نعمت بزرگش کنند ..

حکمتتو شکر خدا ..

اگر کسی از هم وبلاگیهای عزیز نقاشه ،  خواهش میکنم با وصفی که گفتم یه نقاشی بکشه و بذار تو وبلاگ ممنون میشم ...

 


  
  

 این روزهای غمین ... این روزهای سراسر اندوه ... که  دلتنگی  طاقتم برده  با خود میاندیشم بسیار میاندیشم به اینکه پس من چگونه آن

همه سال بدون تو دوام آورده ام .. چگونه ؟؟؟؟؟؟ و بعد با به یاد میاورم آن روزهای غمین .. باز حداقل امیدم به این بود که بی کلام .. بی

سلام .. بی حتی نگاه .. چند دقیقه ای درچند قدمی من می نشینی و من میشمارم نفسهایت را ... و گاهی میشنویم هق هق گریه غمبار

هم را .. ایکاش به همان قانع بودیم ... و سالیان سال .. در همان سکوت تلخ ... تا آخر عمرمان دلخوش غروب پنج شنبه های بهار و پاییز و

تابستان و زمستان بودیم .. بی سلام و بی کلام ...

ولی افسوس .. که نشد ... گاهی با خود میگویم ...من تو را ، تو مرا از دست داده ایم .. خوب خیلی ها تو دنیا بدتر از این ازهم جدا میشن ..

همه اون سالهای اندوه و سرد  دوری و فراق .. هر لحظه امکان داشت با  یک زنگ تلفن از مرگ همدیگه مطلع بشیم و بعدش .. بعدش

نمیدونم چی ؟؟؟؟؟؟؟ واقعا نمیدوم ..بقول شاعر شانه بالا انداختنت را ............... کاش میدیدم ... کاش میدیدم

تصادف ، ایست قلبی و هزار دلیل برای مرگ با اینهمه استرس و اندوه و فشار روحی  ناشی از دوری هر آن برای هر دوی ما ممکن بود ..

و من هرگز .. هرگز حتی فکرش را نمیکردم که راههای بدتر از اینها هم میتونه تو رو برای همیشه از من جدا کنه ، بکنه ،، و دور کنه ...خیلی

دور ..آنقدر دور که دیداری هفته ای نیم ساعته سر مزار سرد بی سلام و بی کلام هم تبدیل به یک آرزوی محال بشه ...

و من آنروزها همه روزهاو شبهای غمین هفته را به امید غروب های غمین پنج شنبه تحمل میکردم  به امید روز  پنج شنبه گرچه غمگین

و سرد  و بی کلام میگذشت ولی باز هم  .... غنیمتی بود برای روح خسته ام  ... که چند قدمی تو کمی آرام بود.. فقط کمی آرام ..

آنروزها تمام وحشتم این بود که روزی شبی ساعتی زنگ موبایلم خبر رفتن همیگشیت را به من بدهد و من نمیدانستم آن روز آن شب آن

ساعت چه با ید بکنم ؟  به کجا باید بروم .؟. به حتم تنها جایی که برای گریه و گریه و گریه باید پناه میبردم همان مزار همان سنگ آشنا بود

که دیگر جایی در این کره خاکی نمیشناسم که بتوانم لحظه ای در آن آسوده بگریم ...

... تو رفته ای ... درحالیکه در این شهر نفس میکشی ، راه میروی ، رانندگی میکنی ، کار میکنی ، میخوابی ، بچه ات را بغل میکنی ، و او را ...

مسافرت میروی ..میخندی ... گریه میکنی .. و لی  به مثابه کسی که برای همیشه رفته .. و شاید مرده و نفس نمیکشد برایم شده ای ..

گاهی مثل شبحی سرگردان شماره ناآشنایت روی گوشیم میفتد .. صدای غمگین و خسته ات گویی از آن سوی مرزها .. آن سوی آسمان

درگوشم میلرزد ... تو یی ... و من ... این چنین سرگردان آواره ای شهر غریب و سرد هستیم ...

ولی باز هم خدا را شکر میکنم .. که حداقل ماهی یکی دو بار هنوز،  صدایت را میشنوم ...هنوز وقتی شماره ات روی گوشیم میفتد دلم میلرزد

دست و پاهایم یخ میزند .. میترسم طپش قلبم را از پشت گوشی تلفن بشنوی ... پس هنوز نمرده ای ... هنوز نفس میکشی ...

وقتی حالم را میپرسی غمی بزرگ قلبم را میلرزاند .. میگویم خوبم الکی میگویم خوبم .. به جای اینکه بگویی خوب هستی ؟ بگو هنوز زنده ای ؟

هنوز نفس میکشی بی من ؟ هنوز با این همه اندوه و درد و غصه و این همه .... باز هم سرکار میروی ؟ کار میکنی ؟ آشپزی میکنی ؟ رانندگی

میکنی ؟ گویا هیچ اتفاقی نیفتاده ؟؟ ؟؟؟؟؟

تنفس و ضربان قلب غیر ارادی است میگویند نشانه سلامتی اینست که نباید صدای تنفس و صدای قلبت را بشنوی .. ولی این روزهای غمین

من صدای قلبم را این تکه گوشتشرحه شرحه و خونین را میشنوم و حتی سنگینیش را در سینه ام  حس میکنم که چه غریبانه خودش را به

قفسه سینه مجروحم میکوبد و میکوبد و میکوبد ...

 و نفسهای سنگین و غمگینم ... که قلبم را میفشارد ..

گاهی با خود میاندیشم اگر خدا از من میپرسید  شما باید از هم دور شوید ، برای همیشه  ، دو راه داری برای اینکه برای همیشه او را از تو

بگیرم  ..یا نفس او را بگیرم و برای همیشه ... و راهی خاکش کنم ... یا قلب را چنان بفشارم که بایستد ..

یا آبرویت را ببرم آبرویش را ببرم تحقیرتان کنم دوباره آن صحنه ها را در زندگیت تکرار کنم .. دوباره سیلی خوردنش را ببینی ؟؟  ولی هنوز هم

نفس بکشد زندگی کند... کار کند ..   درعوض فقط ماهی یکبار ... از دور  صدایش را بشنوی ولی حق دیدنش را نداری  ؟؟؟

 من کدامیک را انتخاب میکردم ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تنها با یک امید نفس میکشم .. که روزی را که خدا دادمان را میستاند ببینم .. قبل از آن روز نمیخواهم بمیرم .. نمیخواهم

خدایا میشنوی ؟؟؟؟ میبینی ؟؟؟؟ میخوانی ؟؟؟؟؟؟

 

 


  
  

فرشته گفت: پس قرارمان این باشد

هر چه انسان روی زمین انجام داد نتیجه اش را ببیند

خدا گفت: غیر از دل شکستن که جواب آن را خودم می دهم

.................................

 


  
  

همیشه به این سادگی نیست 

 گاهی زندگی ات را, یک اشتباه ...تباه میکند. ..

.....................................

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

چای ات را بنوش 

 پیش از آن که بیافتد از دهان 

 

 مثل من...  از چشم تو 

.........................................

بی خیال خدا جان 

به هیچ بهشتی نمی ارزد این همه زجر..!! 

...................................


  
  

سالها از آخرین "شب به خیر" ای که گفتی میگذرد 

  و من - چه ناباورانه - هر روز  

به شوق "صبح به خیر" گفتن به تو 

از خواب بیدار میشوم!    

.................................

ساحلی متروکه ام 

تنها رونقم کشتی هاییست 

که در غمت به گِل نشسته اند... 

......................................

چه فرقی میکند

پله ها   

خط های عابر پیاده 

 یا درختهای کنار جاده   

   وقتی که هرچه می شمارمشان به تو نمیرسم

 ....................................

مسخره است ؟؟

مسخره

چه غریبانه 

میگرییم در آغوش یکدیگر 

هر کدام از غم کسی دیگر.. 

...........................................


  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...