سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، جوان توبه کار را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :207
بازدید دیروز :307
کل بازدید :794174
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/7
2:6 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

 به خاطر کار اداری  که  دارم پیاده مسیر شهرک اداری را طی میکنم ..برخلاف روزهای دیگه چون با ماشین نیستم نمیدونم چرا دلم خواست چادر  سر کنم  و دو ماسکم راه نفسم  رو  بسته اند ...

همان سه ساختمان غول پیکر سنگی معروف که روبروی هم در یک مسیر قرار دارند ...

کارم که  تمو م شد .. ناخودآگاه از جلوی ساختمان دوم رد میشم  و به جلوی  ساختمان سوم  پا سست  میکنم ..

 

به پله های عریض و طویل ساختمان  سوم میرسم ...ساختمان غمگین و  سردی که سر در آن تابلوی س . پ .ق . ا . ا غمگین  چمباتمه زده و به رهگذران  نگاه میکنه .. 

به پله ها نگاه میکنم پله هایی که در طول خدمتش  شاید میلیونها بار از آن بالا و پایین رفته ... بی اختیار پله ها رو  بالا میرم .. جمعیت سردرگم آشفته . . شاید تنها اداره ای باشه  که هیچ کس به جرات

میتونم بگم

هیچ کس با میل و رغبت پا  به اون پا  نمیگزاره  حتی کارمنداش ... به خاطر کرونا با آرنج و بازو در سنگین را فشار میدهم وداخل میشم ... بلافاصله هوای گرم ولی  بسیار سنگین اونجا  مشاممو  و پر میکنه ..

از اینکه  لحظه ای دیگه ممکنه با هاش چشم تو چشم بشم قلبم  پاهام و دستم  ویبره میشه ..

و  مراجعینی که کیپ هم  همه سرد و غمگین و گاه خشمگین و افسرده  و  سر درگریبان روی  صندلیهای آن نشسته اند ..

به مردم افسرده ای که  نگران و ناراحت در رفت و آمد شتابزده اند ...

با خودم میگم از آخرین باری که پامو اونجا گذاشتم 9 سال میگذره ...  و خاطره بد اون روز  ذهنم و خطی خطی میکنه ..

انگار هزاران اسب وحشی تو قلبم دارن یورتمه میرن و شیهه میکشن .. و صدای قرومپ قرومپ قلبم چهار ستون تنم و میلرزونه ..

محیط کلا عوض شده ...  نگهبانی دم در تو باجه ای نشسته ..  اسمشو  به نگهبانی میگم .. طعم دهنم عوض میشه با خودم میگم چقدر سال گذشته که حتی یکبار اسمش با نام فامیل به دهنم نیومده ...

منو به پشت ساختمون راهنمایی میکنه .. دوباره در سنگین و باز میکنم .. و از پله های سرازیر میشم به پشت ساختمون میرسم ..  کنار در ماشینش پارک شده ... همون پلاک آشنا ...

 ماشین سفید رنگی که با روکشهای صندلی مشکی غمگین  کنار اداره پارک شده ..  به دستگیره ش نگاه میکنم ... به  دستگیره ای که هر روز حداقل  پنج شش بار توسط دستاش لمس میشه ...

به فرمون ماشین که هر روز روبروشه  هم نفسش .. به کمربند و صندلی ای که  هر روز بغلش میکنن ... به کنترل ضبط که کجکی  و بی حوصله  جلوی دنده افتاده ...

روی سر در اداره که حیاط داره یه تابلوی کوچیک زدن ... که کلمه  "م  "  روش سنگین و سرد نشسته ... با خودم میگم  من اینجا چه میکنم ؟؟؟؟؟ از اینکه چند متر دورتر از من توی سردخونه و کشوهای

سرد و فلزی اون آدمایی با هزاران آرزو و سرگذشت افقی خوابیدن تنم  مورمور میشه ..  یاد سردخونه کهریزک و کشویی که جلو کشیدن و صدای زیپ کاور مشکی که جلوم باز کردن  و چهره آشنا با چشمان و

دهان نیمه باز " پ "  و سینه خونیش تو ذهنم پلی میشه .. قلبم تیر میکشه دوباره شیهه اسبا همه  وجودمو پر میکنه ....همهمه غریب تو سرمه ...

با خودم میگم میرم ببینمش ؟؟؟ چی بگم ؟؟؟ که چی بشه ؟؟؟ همکاراش چی فکر میکنن ... از چی و کی بگم .. یه لحظه منو جلوش بیینه پس نیفته ...!!!؟؟؟

یه دفعه نگام میفته به ساختمون دوم وسطی که بهم دهن کجی میکنه  و  پنجره باز اتاقاش که درست مشرف به  حیاطه اداره است و یاد حرفش میفتم .. نباید دوباره تو دردسر بندازمش نباید...

و بلافاصله با یه عقب گرد .. بر میگردم ... جلوی ماشینش میایستم .. زیاد نمیتونم جلو برم .. مردم مشکوک میشن ..

دلم میخواد به دستگیره ش دست بزنم ... میدونم اثر انگشتش روشه ...  اثر انگشتای ما روی هر چی که دست بزاریم میمونه ... ماشین طوری پارک شده  نمیتونم .. یعنی خیلی تابلو میشه ...

با ترس و لرز به ماشین نزدیک میشم ... یه لحظه به بهانه درست کردن چادرم جلوش مکث میکنم و دستگیره ماشین و لمس میکنم ...شاید چند صدم ثانیه ام طول نمیکشه انگار منو برق میگیره ...

 ماشین سرد و خاموش ... با پلاک آشناش  با تعجب نگام میکنه  ... اثر انگشتم  یه لحظه رو اثر انگشتش میفته ... دلم یه جوری میشه ...یه جور قیلی ویلی ... .. از فکر اینکه الان اثر انگشتامون

همدیگه رو  محکم بغل کردن و اشگ میریزن به حتم .. گریه  م میگیره از فکر احمقانم ..

از سن و سالم .. از بدبختیم ...  از این  همه بدبیاری .. از اینهمه ظلم ...  از اینکه یه آدم درست و حسابی  سر راهم نیومد ... از اینهمه دردی که روحم تحمل میکنه ودم نمیزنه .. از نجابت روحم ... از اینکه ..

همیشه بازنده ام   .. .  از اینکه تو لحظات بحرانی بیراهه هایی رو انتخاب کردم که به بدترین جاها ختم شدن ..  از اینکه .. در بدترین لحظات هیچ کس نبوده که بگه نگران نباش من هستم .. این اینهمه تنهایی

...

 تابلوی سر در اداره ..  هوای خوب و  کاملا بهاری ..  صدای پرنده ها ... به اتمسفر غمی که تو فضا پخشه ...و به اینکه فقط چند متر باهاش

فاصله دارم .. شاید ده مترم نشه ... همونی که یه ممنوعه مطلقه .. میگن نباید ببینش ..نباید صداشو بشنوی ... نباید دستاشو لمس کنی .. . راست میگن ..حق دارن .. همه حق دارن غیر از ما ...

حق نداری پعد از سالیان مدید حتی  پیچیده در چادر  سیاه لحظه ای نگاش کنی .. تو ذهنم هی اکو میشه حق نداری ... حق نداری ...

پاهای سستم توان حمل تنم   و ندارن صبحانه خوردم و لی یه ضعف عجیبی دارم ... تا مسیر تاکسی راه زیادیه ... بر میگردم ..  عینک دودی  به چشم میزنم که رهگذران اشگمو نبینن و خدا رو شکر میکنم به

خاطر ماسکی که زدم ..

دوباره در سه راهی از دور به ساختمان زرد و غمین و افسرده ای که روبرومه نگاه میکنم .. ساختمانی که  هر روز اونو  تو بدترین وضعیت ممکن تو آغوشش میگیره ... باهاش همنفسه .. همدرده ...حتی به 

این ساختمان سنگی و غمگین حسودیم میشه  ...

ساختمانی که هیچ وقت روی خوش ندیده مثل خودش  ..  مثل خودم ... و شاید نه  ،  به حتم هیچ وقت شاهد خنده مراجعینش  نبوده ...

یه لحظه گوشی رو بر میدارم شماره میگیرم .. صدای سرد خانمی جواب میده اسمشو میگم ... صداش میکنه ..  میدونم اونجاست ... دوباره خانم میگه تلفن شما رو میخواد ... نمیدونم چی میگه ..

خانمه میگه اتاق نیستن .......ده دقیقه دیگه ...

نا امید حتی از شنیدن صدای غمگین و سردش پشت تلفن دور میشم ...

برای آخرین بار به ساختمان غم نگاه میکنم ..

و برمیگردم  ......................

 


  
  

_ وقتی به هم رسیدیم 

مرا جوری در آغوش بکش

که گویی فردا میمیرم !

+ و فردا چه ؟؟؟

_ جوری که انگار از مرگ باز گشته ام !!!!

نزار قپانی

............

 


  
  

از   جلوی بازار زرگران شهر رد میشدم ..

پیرمردی ژنده پوش با کت و شلوار  بسیار قدیمی که تار و پودش معلوم بود و لی  رنگش نه..  چندین پیراهن و پلیور از هر رنگی زیر به اصطلاح  کتش نمایان بود...

کاملا ولو روی زمین خاکی آسفالت نشسته بود حتی یه دوندون تو دهنش نداشت .. چشمای درشتش در اوج پیری  خسته و غمگین  ..

دستای زمختش که فقط استخوون و رگ های سرمه ای درشت بودن .. همین دستا رو  جلوی مردم میگرفت و فقط یه جمله کوتاه میگفت ..

جمله ای که فقط سه کلمه داشت ولی غمش به اندازه کوه های بزرگ سنگین بود ...

با همون دهن بدون دندون خیلی ساده به زبون ترکی خودمون  میگفت : (  قوجالمشام پولوم یوخدی !!!!!)   (پیر شدم .. پول ندارم ...)

این حرفش انقدر ساده و گویا بود که به اندازه یه دنیا حرف و غم توش بود .. البته برای اهل دردش ... شاید خیلیا از کنارش رد میشدن بی تفاوت .. خیلیا یه پولی دستش میزاشتن ..

ولی من میخواستم دستای زمخت و سیاه و چروک و غمگین و استخوونی و رگ رگیشو  بگیر م دستم .. ازدردش بپرسم ..از زندگیش ..  از اینکه چرا .. اینجا نشسته .... ولی ....

هنوز تک تک کلماتش تو گوشمه ...  همون غروب غمگین .. که تا خونه گریه کردم .. به این جمله ش .. و  یاد دعای صاحبخونم افتادم که همیشه بهم میگفت : وقتی یکی رو د عا میکنی بهش بگو

خدا پیری و نداریتو یه جا نزاره ... اونموقع حرفشو نفهمیدم ولی وقتی اون جمله سنگین و از پیر مرد شنیدم .. با تک تک  سلولام درکش کردم .. پیری ونداری .. بد دردیه .. بد ...

وقتی پول نداری . هیج کس دوستت نداره ... هیج کس ... حتی بچه هات دوستت ندارن ... حتی بچه ها ت ...!!!!؟؟؟؟

یه مدت به خاطر اون پیرمرد هر روز میرفتم بازار تا چهره غمگین ولی شیرین پیرمرد و فقط همون یه  جمله  تکراری رو میگفت به هر رهگذری که از جلوش رد میشد خسته ام نمیشد  و چون نشسته بود و

سرش بالا بود و دهن بی دندونش و بیشتر نشون میداد  میگفت و من هر غروب 

غم و درد این جمله کوتاهشو با پوست و خونم و استخوون حس میکردم ... بعد یه مدت دیگه نیومد .. نمیدونم چی به سرش اومد .. شاید دیگه نیست .. شاید دیگه نفس نمیکشه چون حالا دیگه 

نه پیره .. نه بی پول...

یاد جمله ای از یه کتاب افتادم ... که پیر مرد کوری همیشه کنار راه گدایی میکرد و برای اینکه هروز وضعیتشو برای مردم توضیح نده .. نداری و احتیاجشو روی یه مقوا نوشته بود و جلوش گذاشته بود

تا مردم بخونن و دلشون به رحم بیاد ..  یه روز یه خانمی از کنارش رد میشه و میگه میشه این نوشته مقواتونو عوض کنم .. ؟؟ ناراحت نمیشین .. مرد میگه نه  فقط طوری بنویس که مردم دلشون به رحم بیاد

امروز اصلا پولی برام نریختن ... زن نوشته و عوض میکنه و میره .. بعد از ساعتی پیر مرد نابینا میبینه ..فقط اسکناس و پوله که تو کاسه ش میریزن .. تا شب که میره  خونه به بچه ش میگه بخون ببینم

تو این  مقوا چی نوشته که امروز این همه پول جمع شده برام ..

تو مقوا  فقط یه جمله کوتاه نوشته شده بود : میگویند بهار  است ولی من شکوفه ها و باران را نمیبینم ...

همین یه جمله ساده ... مثل همون حرف ساده و بی غل و غش پیرمرد ما که لپ مطلب و ساده و سلیس و روان میگفت .. قوجالمشام پولوم یوخدی ... !!!!؟؟؟

 

و من همیشه دعام اینه :

امیدوارم خدا  پیری و  نداریتونو و یه جا  جمع نکنه ... !!!

لی . لی

 

 


  
  

یه وقتایی تو زندگی هست که انقدر فکر کردی ، انقدر تو فکرت جنگیدی ،  انقدر دو دوتا چهار تاکردی ، انقدر کم آوردی و انقدر تو فکرت  هزار بار مردی و زنده شدی ...

انقدر خوبی کردی و بدی گرفتی ، انقدر فداکاری کردی از خواسته های بحقت گذشتی ، انقدر گندم کاشتی و خر زهره درو کردی .. بی سپر، بی سلاح جنگیدی ، انقدر

زخمی شدی و افتادی و بلند شدی .. انقدر...  بعد از  جنگی نابرابر با زندگی شبها خونین و مالین در بستر تکه تکه های روح وجسمت و با اشگ چشم کنار هم گذاشتی و چسبوندی ..

انقدر در اوج  ضعف و خستگی تظاهر به قوی بودن  کردی ، انقدر صبح که رخمی و خسته  از بستر پا شدی  و بعد از دست و رو شستن دوباره نقاب قوی بودن به خودت زدی و از خونه زدی بیرون

 انقدر ... انقدر و  انقدر ..... که دیگه خسته شدی ..  دیگه از پا افتادی ..

که آخرش گفتی ولش کن .. بالاخره یه چیزی میشه دیگه .. یا میشه یا نمیشه .. یا میاد یا نمیاد .. یا درست میشه یا نمیشه .. یا خوب میشه یا بد ..

این همه فکر نداره .. این همه حال خراب کردن  نداره .. اینهمه بدقلقی و ناراحتی نداره !!!!

از یه جایی به بعد میزنی زیر همه چی ...  دیگه هیچی و  هیچی برات مهم   نیست ...بعضی وقتا باید رهاش کرد .. این  فکر لعنتی و میگم ...

و وقتی حب بیخیالی میخوری و یه لیوان آبم روش .. انگار از قفسی آزاد شدی .. و پرهای خسته و بیحست که انقدر نپریدن پرواز یادشون رفته !!! یکباره  باز میشن و اوج میگیری..

 و یه بی نیاز ی عجیبی و تجربه میکنی .. بی نیازی  مطلق از همه چیز و همه کس .. وقتی میگم همه چیز و همه کس ...  به معنای واقعی کلمه ... که حسش برای کسی که تجربش نکرده ..

واقعا سخته ...

دیگه تنهاییت برات سخت نیست ..دیگه بی پولی هم شاق به نظر نمیاد .. دیگه از هیچ کس انتظاری نداری .. هیچ انتظاری .. حتی از عزیزترین نزدیکانت ... دیگه مهم نیست کسی که هزاران هزار بار

مشکلشو حل کردی  واز جون ودل براش مایه گذاشتی  حتی ماهها  سراغی ازت نمیگیره .. . کسی که در اوج نداری و بدبختی و بی پولی تنها گزینه رو ی میزش بودی و میدونسته دست رد به

سینش

نمیزنی وقتی بی نیاز میشه تو براش غریبه ای .. دیگه اصلا مهم نیست حتی اگه بچه هات که تمام عمر و جوونیت زیر پاشونه  فقط به خودشون فکر میکنن ..

و این بی نیازی این بی نیازی  و  اقناع روحی  بزرگترین موهبت الهی میشه برات .. یه حس باورنکردنی و ملموس .. یه حس مثل همون یه سکه کوچک و گرم و نورانی  بطن چپ  قلبت که وقتی روش زوم

میکنی یه حالت نشئه و خلسه خاصی روحتو میگیره ... یه حس باور نکردنی که نمیشه توصیفش و دقیق گفت مثل بوی سیب ترش .. بوی گل یاسمن چطوری به یکی بگی چه شکلیه ؟؟؟

یه حس شگرف و ناب که با هیچی نمیشه توصیفش کرد ..هیجی ...

دیگه مهم نیست ... وقتی همکارت برای ترفیع به هر ذلتی تن میده و له له میزنه .. تو فقط نگاش میکنی .. و لبخندکی تو دلت میزنی .. برای این همه حرص و آز تموم نشدنی ...

وقتی همجنسات نهایت لذتشون خریدین مانتوی میلیونی و النگوهای سنگین و گذاشتن رنگ موهای آنچنانی چند میلیونی و فخر فروختنه به همدیگه اس .. درحالیکه از باطن  زندگیشون خبرداری ..

که میدونی نکبت از سر و کولشون بالا میره .. همه شاکی ..  همه عصبانی ..همه زمخت و بد فکر .. همه یه ویترین خوش رنگ و  لعابن که فقط ظاهرشونو حفظ میکنن ..

به قول یه روانشناس مردم ترجیح میدن تو باطن بدبخت باشن و مردم تو ظاهر اونا رو خوشبخت بدونن تا اینکه خوشبخت باشن و مردم بدبخت فرضشون کنن ..

مهم ظاهره .. یه زن ممکنه دهنش پر از دندونای خراب و  نصفه و نیمه باشه .. ولی عوضش  تا آرنج طلا داشته باشه که ملت فرض و  بر بی نیازی و پولداری اون  بزارن ..

یه مرد ممکنه در بدترین وضعیت مالی باشه حق خواهر برادراشو بالا بکشه  حق زن و بچه شو  و با هزار قرض و قوله ماشین شاشی بلند سوار بشه تا بگه من دارام و فقیر نیستم .. درحالیکه ... درحالیکه ...

هیچ کدوم اونی نیستیم که نشون میدیم ..


 و تو به موهای ساده و سفیدت تو آیینه نگاه میکنی وکیف میکنی ... از فیلم تازه ای که دیدی و تو خواب با شخصیتاش زندگی کردی .. کتاب تازه ای که خریدی و از ته ته دل صفحاتشو بو کردی و لذتشو بردی

و شبها ت با این لذتهای واقعی دیگه سیاه نیست .. دیگه طولانی نیست ..  وقتی یه کتابی و  شروع میکنم با خودم میگم واقعا عمرم کفا ف میده اینو تموم کنم ..

دیگه بیشتر از اینکه کمد لباسامو پر کنم به کتابخونم فکر میکنم .. به اینکه این کتابخونه رو انقدر بزرگ کنم که یه روز نوه ام جلوشون وایسته و ناباورانه بگه : مامان جون واقعا شما  همه اینا رو خوندین ..

و من با لذت و سربلند بگم .. همشونو .. عزیزم همشونو ..

همیشه از یه کلماتی تو ذهنم غول ساخته بودم .. غولهای به شاخ ودمی که همه زندگی و جوونیم و باهاش سوزوندم .. . کلماتی که الان به نظرم مسخره میان ...

تنهایی و به بودن با کسانی که آرامشمو به هم میریزن ترجیح میدم ..

یه روزی از مرگ میترسیدم ..خیلی خیلی نه به خاطر خودم فقط به خاطر بچه هام .. مادر م .. که چی میشن بعد از من .. ولی حالا دیگه از مرگم هم هراسی ندارم ...

میدونم یه شبی ... یه روزی یه ساعتی با یه بوس کوچولو به سراغم میاد  و منو با خودش میبره ..

و گاهی به خودم میگم هر سال از تاریخ و ساعت مرگم چه بی تفاوت رد میشم چون نمیدونمش ...

و این پایان من نیست .. من در نقشی در جلدی و کالبدی دیگر دوباره زندگی خواهم کرد .. نفس خواهم کشید ..عاشق خواهم شد .. و دوباره .. ودوباره  های بسیار ....

چنانچه پیش از این بوده ...

لی.لی

...........................................................................

پ . ن : وای چقدر حرف داشتم .. ولی نمیومد..حرف مثل شعر باید بیاد .. باید مثل یه جام لبریزبشه...  سرریز بشه تا بشه بیانش کرد ...


  
  
<      1   2      
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...