سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون روز نهروان به کشتگان خوارج گذشت فرمود : ] بدا به حال شما ، آن که شما را فریفته گرداند زیانتان رساند . [ او را گفتند اى امیر مؤمنان که آنان را فریفت ؟ فرمود : ] شیطان گمراه کننده و نفس‏هاى به بدى فرمان دهنده ، آنان را فریفته آرزوها ساخت و راه را براى نافرمانى‏شان بپرداخت ، به پیروز کردن‏شان وعده کرد و به آتششان درآورد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :178
بازدید دیروز :307
کل بازدید :794145
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/7
12:2 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت. عجیب ترین

 

خوی ِ آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم. هر آدمی

، دانسته و ندانسته ، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد ، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست.

 

 

سلوک ـ محمود دولت آبادی


  
  

من از اتفاق های بین مان می ترسم. همین چیزهایی که تو فکر می کنی بی اهمیت هستند...
همین نگاه های سر سری تو...
لعنتی... اینها چیزهایی که هستند که به راحتی می توانند من را عاشق کنند!

بخشی از کتاب «مکالمه ی غیر حضوری»

 

نویسنده: علیرضا اسفندیاری


  
  

شیخی به زن فاحشه گفتا :

 مستی،هرلحظه به دام دگری پابستی،

گفت شیخا هرآنچه گویی هستم،

آیا تو چنین که می نمایی هستی؟

 

خیام


  
  

گنه کردم ! گناهی پُر ز لذت ، کنار پیکری لرزان و مدهوش !
خداوندا ! چه می دانم چه کردم ، در آن خلوتگهِ تاریک و خاموش ؟!


در آن خلوتگه تاریک و خاموش ، نگه کردم به چشمِ پُر ز رازش ...
دلم در سینه بیتابانه لرزید ، ز خواهش های چشم پُر نیازش !


در آن خلوتگه تاریک و خاموش پریشان در کنار او نشستم ...
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت ... ز اندوه دل دیوانه ، رَستم !

فروخواندم به گوشش قصه ی عشق : تو را می خواهم ای جانانه ی من !
تو را می خواهم ای آغوش جان بخش ... تو را ای عاشق دیوانه ی من ...


هوس در دیدگانش شعله افروخت ! شرابِ سرخ در پیمانه رقصید ...
تن من در میان بستر نرم ، به روی سینه اش مستانه لرزید !


گنه کردم ! گناهی پر ز لذت ، در آغوشی که گرم و آتشین بود 
گنه کردم ! میان بازوانی که داغ و کینه جوی و آهنین بود ... }

فروغ فرخزاد ...


  
  

سنگین‌ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می‌توانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهوده‌ای انجام دهد.

 

سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدت‌ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی می‌رسید؛

تخته سنگ می‌غلتید و به پایین دره می‌افتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه، دچار فرسایش می‌شود. در صد سال اول، لبه‌های تیزی که دست‌های سیزف را بریده و زخمی کرده بود، صاف شد. در پانصد سال بعدی، پستی و بلندی‌های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزف تخته سنگ را قل می‌داد و بالا می‌برد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچک‌تر شد و شیب هموارتر.

این روزها، سیزیف، تکه سنگ ریزی را که روزگاری صخره‌ای بود، به همراه قرص‌های مسکن و کارت‌های اعتباری‌اش در کیفی می‌گذارد و با خود می‌برد. صبح سوار آسانسور می‌شود و به طبقه‌ی بیست و هشتم ساختمان دفترش می‌رود که محل مجازاتش به حساب می‌آید و بعد از ظهرها دوباره به پایین برمی‌گردد.


داستانک مجازات نوشته‌ی استفان لاکنر از کتاب «گلوله» ترجمه‌ی اسدالله امرایی

 


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...