سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عقل دو گونه است : عقل طبیعی و عقل تجربی و هردو سود بخش اند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :280
بازدید دیروز :307
کل بازدید :794247
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/7
7:22 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!
پرویز پرستویی

.......................................................


  
  
من درسم را خوب خوانده بودم!!!
آماده برای کنکوری موفق!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت!
از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...
که ای کاش این کار را نمیکردم!
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج....
"بسترم ...صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری...."
و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!
راستش من
سر جلسه کنکور
تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدم!
دیدم که اینگونه پریشان شدم!
همه سرگرم تست زدن
و پسرکی سرگردان در خیابان ....!
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی!
هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....
با یک شعر نیم خطی
گذشته را گره بزند به آینده!

فدای سرت ....
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!

علی سلطانی

 


  
  

خیلى دردهاى زنان را
ما مردها تاب نمى آوریم...
درد انتظار کشیدنشان را
درد معلق ماندنشان را
درد دوست داشتنهاى یک طرفه شان را
درد حسادتهاى شیرینشان را
حتى درد آن یک هفته لعنتیشان را...
خیلى دردها را باید زن باشى براى تاب آوردن...

 

علی قاضی نظام

..................................................

و تو باید اقلا یک دوست قدیمی داشته باشی
یکی که سرایدار دبستانت را یادش بیاید
یکی که گریه کردنت در کودکی را دیده باشد
یکی که ترس را در چشمت دیده باشد
یکی که با هم پشت سر معلم کلاس مدرسه حرف زده باشید
یکی که عاشق شدنت یادش باشد
یکی با هم گم شده باشید
یکی که برای قسر در رفتنت دروغ گفته باشد
یکی که بی پولی تو را دیده باشد
یکی که زمین خوردنت یادش بیاید
یکی که از بلند شدنت خوشحال شده باشد
یکی که کنکور قبول شدنت را تبریک گفته باشد
یکی که با بغض تو بغضش گرفته باشد
اقلا یک دوست قدیمی...

...........................................


  
  

زن و مرد دعواشون شد!
باهم قهرن!
باهم حرف نمیزنن!
حتی به هم نگاه هم نمیکنن!
صدای زنگ تلفن:
زن گوشی رو برمیداره.
مرد میشنوه که دوستای زن به استخر دعوتش کردن!
مرد با خودش فکر می کنه:
کاش همین الان قبول کنه و بره، تا چند ساعتی تنها باشم و آروم شم!
صدای زنگ تلفن:
مرد گوشی رو برمیداره.
زن میشنوه که دوستای مرد برای دیدن فوتبال دعوتش کردن!
زن با خودش فکر میکنه:
کاش قبول نکنه... کاش نره... کاش همین الان بیاد پیشم و بگه: میدونم ازم دلخوری... واسه همین نمیرم تا با هم باشیم و اگه ناراحتت کردم از دلت در بیارم.
مردها برای آروم شدن نیاز به خلوت دارن...
زنها برای آروم شدن نیاز به حمایت...

......................................................

بچه که بودم وقتی کار اشتباهی میکردم مادرم میگفت " اشکال نداره حالا چیکار کنیم تا درست بشه...؟"
اما مادر دوستم بهش میگفت "خاک برسرت یه کار درست نمی تونی انجام بدی."
امروز هر دو بزرگسال و بالغیم. وقتی اتفاق بدی می افته اولین فکری که به ذهنم میاد "خب چیکار کنم؟" و با حداقل اضطراب و عصبانیت مشکل رو حل میکنم. اما دوستم با مواجه شدن با اتفاقات بد عصبانی میشه و میگه "خاک بر سر من که نمی تونم یه کار درست انجام بدم، چرا من اینقدر بدبختم؟"

 

حرفای امروز ما و احساسی که به فرزندمان میدهیم تبدیل به صدای درونی فرزندمان خواهد شد.
مراقب باشیم چه پیامی برای همه عمر به فرزندانمان می دهیم...

 ...................................................


  
  
پنج شنبه ها...
برایم غزلی بخوان،
فالی بگیر...
دستِ این روزهایِ نبودنت را رو کن
شاید بختِ جمعه هایم باز شود!

.................................................

چرا تو؟!
چرا تنها تو؟!
چرا تنها تو از میان‌ زنان‌
هندسه ‌حیات‌ مرا در هم‌ می ‌ریزی؟‌!

 

...........................................

تنهایت می گذارد، تو می مانی و یک رد پا
گرمای دست هایت می رود، سردت می شود، یخ میزنی و پس از مدتی به تنهایی عادت می کنی...
تا اینکه لعنتی ای با آتشی در دست هایش می آید، گرمت می کند و باعث می شود تنهایی را فراموش کنی، ولی او هم نمی ماند.
و دوباره باز همه چیز تکرار می شود،
گرمای دست هایت می رود، سردت می شود، یخ میزنی...
اما این بار لبخندی گوشه لبانت می شکند، دیگر منتظر هیچ لعنتی ای نیستی، به دنبال آتش نمی گردی، با یخ زدن کنار آمده ای و تنهایی را هم دوست داری!
روزبه معین
..........................................

 

نزار قبانی

  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...