من از دوزخی که راهش به بهشت باشد، می ترسم.
فقط اگر یکی مثل تو کنار من باشد،
عشق باشد،
جرأت گناه باشد...
بگذار زمینی باشیم؛
بهشت همانجاست که من باشم و تو باشی،
چه فرقی می کند که معصوم یا پُرگناه باشیم؟
(نیکی فیروزکوهی)
کنار کسی که قسم می خورد به حرمت دستهای تو،
کنار کسی که با خدای خود قهر می کند،
با موهای تو آشتی،
کنار کسی که حرام می کند خواب خودش را بی رویای تو،
کنار کسی که با غم چشمهای تو غروب می کند.
غروب محبوب من!
غروب؛ همان جایی که اگر تو را از من بگیرند،
سرم را می گذارم تا بمیرم!
(نیکی فیروزکوهی)
از رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمی دانی.
هیچ کس نمی داند،
هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.
مثل یک پلنگ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می کنم.
خودم با خودم حرف می زنم
و می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده، نصیحتم کند.
شبها، این شبهای تاریک طولانی بی پدر، حرفهای تو، آخرین حرفهای تو، شکل یک سگ هار می شوند؛
سگی که وحشی تر از قبل وجود نازک مرا می درد و می درد و می درد ...
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم
و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می شوم،
هنوز آرزو می کنم فراموشت کنم.
چنگ می زنم به ته مانده اراده ای که دارم.
به آخرین قطرههای غرورم التماس می کنم، التماس، التماس، التماس.
کسی ، چیزی ، نیرویی باید مرا از مراجعه از تکرار یک اشتباه بازدارد.
کسی باید منعم کند از این عشق،
از این حس مسموم،
از این حقارت پی در پی که تو دچارم می کنی....
کسی باید مرا از این وابستگی،
از این دلبستگی بیهوده شرم آور نجات دهد.
آه، بیزارم از خودم،
بیزااار،
بیزاااار...
(نیکی فیروزکوهی)
کاش می دانستم کدام گوشه این دنیای بزرگ نشسته ای
و این نوشته را می خوانی!
کاش می توانستم بگویم از کجای این درندشت برای تو و به هوای تو می نویسم!
شاید می شد،
اگر گمشده کوچه پسکوچه های غربت نبودم.
اگر یک دفتر، یک قلم و یک کوله پشتی همه دار و ندارم نبود.
اگر میل وحشیانه به گریز، به پرواز، به همه جا بودن و هیچ جا نبودن مرا رها می کرد.
شاید...
شاید...
شاید می شد...
اگر چنان با شب و تنهایی آمیخته نبودم.
از گوشه دنج دنیایت مرا می خوانی
و نمی دانی که هر لحظه از تو، از این واژه ها، از حضور ساکت و صبور خودم در کنار تو دور می شوم.
گاهی فکر می کنم چقدر عجیب است که آدمها در آن واحد می توانند از هم دور شوند و به هم نزدیک!
همه چیز بستگی به این دارد که چه کسی در ابتدا و انتهای راه منتظر باشد.
باید رفت، بی هیچ کسی در کنارم.
کاش نزدیکتر از اینها بودیم!
گرچه یک آغوش گرم، هرگز خداحافظی را آسانتر نکرده...
(نیکی فیروزکوهی)
آدمها با حضورهای کمرنگشان،
با بودنهایی که به بدترین وجه ممکن واقعه نبودن تو را یادآوری می کنند،
با منطقی که من نمی فهمم،
با احساسی که آنها نمی فهمند
بدون درخت،
بدون یک شب پرستاره،
بدون شاعر،
بدون یک نامه عاشقانه،
بدون باد،
بدون ماه،
تصور کن.
تصور کن یک شهر بدون تو.
نمی دانی،
هیچ کس نمی داند جذام با عشق چه می کند...
(نیکی فیروزکوهی)