زنی عاشقت شد ،
زنی از سرزمینِ عجایب .
تو را عجیب ساده ،
عجیب صادقانه دوست داشت .
زنی که در نبودن تو سخت گریست .
...
تو باید مرد خوشبختی بوده باشی .
(نیکی فیروزکوهی)
نمی خواهم بترسم ،
نمی خواهم گریه کنم ؛
ولی نبودنت عجیب سوراخ میکند تقویم روزهایِ بودنم را .
هنوز هم نمیخواهم گریه کنم .
اتفاق که میخواهد بیفتد ،
اختیارِ اشک و چشم و دل و شب و فریاد از دست می رود .
تو از دست رفته ای ،
من از دست میروم .
(نیکی فیروزکوهی)
بودنت عجیب شبیه نبودن شده،
عجیبتر اینکه نبودنت برای من،
برای خودت،
برای این خانه عادت شده
و دستهای پر از مهری که جایشان در خالی دستهای من بود،
حالا در جیب خیالهای من قایم شده.
دلشوره دارم؛
عاشقانههای ما مثل هذیان،
مثل همهمه در شب،
مثل تب،
مثل یک خواب بد تلخ شده.
عشق تو پیش چشمان من سیاه سیاه، مثل رنگ مرگ شده
و من مثل دیوانهها فقط دلشوره دارم.
(نیکی فیروزکوهی)
میگذارم جلویت روی میز،
گلدان گل را کنارتر میگذارم
تا بهتر ببینمت.
قیافه جدی به خودم میگیرم
و با لهجهای که حالا برای خودم هم بیگانه است،
میگویم:
قهوهات سرد میشود.
هر کجا که هستی، زودتر به خانه بیا
و همانطور مینشینم تا تو یکروز بیایی...
وقتی حتی نبودن آدمها برایت قشنگ میشود.
(نیکی فیروزکوهی)
و اگر امروز برایت می نویسم،
از عریانی ذهنی ست که از ایمان گذشته و به عادت رسیده؛
که از اصالت عشق چیزی نمانده جز شُکوه به جامانده خاطرهای دور
و وجودی سایه وار،
حضوری چنان کمرنگ که مرا به یاد خوابی می اندازد که هرگز نرفته ام،
به یاد نبودن،
شاید هم... مرگ
و اگر می نویسم،
هنوز شب را باور دارم
و لحظه های تاریکی که من را به تو پیوند می دهد،
بی آنکه بدانی،
بی آنکه باشی،
بی آنکه به یادم باشی
یا حتی دوستم داشته باشی
و اگر می نویسم،
دوست دارم بدانی در خلأ دنیای بی جاذبه از نبودنت عجیب معلقم،
می چرخم
و می چرخم
و می چرخم
و در چشمهای ناباور یک سرگردان دلتنگ، کسی را می بینم شبیه خودم
که هنوز عاشق کسی ست شبیه تو،
وجودی سایه وار
و حضوری کمرنگ،
حضوری بسیار بسیار کمرنگ که نوشتن برایش منصرف می کند مرا از مرگ و نبودن...
(نیکی فیروزکوهی)