تو تا وقتی کنار من بمونی / خدا از پیش من جایی نمیره ...
باید کسی باشد ، هر وقت بار تنهایی ات سنگین شد ،
هر وقت کمر کلماتت شکست ،
هر وقت واژه هایت لال شد ،
بیاید بنشیند مقابل چشم هایت و تو زل بزنی به خودت که جاری شده ای میان چشمانش ...
باید کسی باشد که هروقت بار دلتنگی ات سنگین شد ،
هر وقت طاقت سکوتت تمام شد ، هر وقت کم آوردی ، بیابد بنشیند کنارت ...
و تو سرت را بگذاری روی شانه اش و به او تکیه بدهی .
باید کسی باشد ، هر وقت بار خستگی هایت سنگین شد ،
هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد ،
بیاید پناهت شود و تو یکجا تمام تنهایی ات را ، دلتنگی ات را ، سکوتت را ،
خستگی هایت را و تمام بغضت را روی شانه اش فراموش کنی ...
باید کسی باشد ... باید ...
.............................................................................................................
غ . ن : ولی هیچ کس نیست .. هیچ کس .. به گمانم هیچ کس تو دنیا چنین کسی را نداشته باشد ..
وقتی نردبان "عقل" را میگذاری تا
به خدا برسی،
خدا سر نردبان را می گیرد مبادا بیفتی!
وقتی که "دل" را نردبان می کنی
تا به او فقط کمی نزدیک شوی
پای نردبان را آنقدر تکان می دهد تا هراسان،
دلگیر و درهم و شکسته در آغوش او بیفتی ..
..........................................................................
بوسه نه خنده ی گرم ازدهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود
دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود
میشد این باغ خزاندیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه همزدنت کافی بود
قافیه ریخت به هم، خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟… درِ ادکلنت کافی بود
حامد عسکری
شاهد بوده ای
لحظه ی تیغ نهادن بر گردن کبوتر را ؟؟؟
و آبی که پیش از آن
چه حریصانه و ابلهانه مینوشد پرنده ؟؟؟؟؟
تو آن لحظه ای !
تو آن تیغی !
تو آن آبی !
من
آن پرنده ....!
سید علی صالحی
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه میخواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشال من گذشت
" بر شانه های تو "
بر شانه های تو
میشد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را
از تنگنای سینه برآرم
به های های...
"آن جان پناه مهر"
شاید که اندکی
میتوانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند ..
فریدون مشیری