هیج وقت حساب زمان از دستش در نمیرفت
یادمه اولین باری که قهر کردیم چند ساعت بعد برام نوشت: سه ساعت و بیست و پنج دقیقه !!!
بیشتر از این نمیتونم ...
بیا آشتی !!
یا یه روز که اینترنتم خاموش بود روی خطم پیام گذاشت و گفت : هشت ساعت و سیزده دقیقه .. دقیقا کجایی !!!؟؟؟
اونقدر توی رفتارش گذشت داشت و بهم اهمیت میداد که باعث شده بود تمام وقتهایی که بین مون اختلافی پیش میومد حتی زمانهایی که خودم مقصر بودم سکوت کنم
و منتظر بمونم تا خودش برای آشتی کردن پیشقدم بشه ومعمولا هم همینطور میشد...
تااینکه یه بار سخت دعوامون شد خیلی بالاتر از همیشه .. شاید تو اون ماجرا خودش هم بی تقصیر نبود. اما من خیلی زیاده روی کردم و تامیتونستم بهش توپیدم ..
اونم ساکت فقط نگام کرد... و چیزی نگفت ...
چند روز گذشت و ازش خبری نشد .. کمی دلهره گرفتم آخه هیچوقت بیشتر از یک روز طول نمیکشید قهرش ..ولی بازم سراغی ازش نگرفتم و باخودم گفتم این آدم ، آدمه رفتن نیست
نهایتا یکی دو روز دیگه پیداش میشه .. و مثل همیشه میگه نتونستم ...
یک هفته ی دیگر گذشت ولی باز هم خبری نشد..
دیگه طاقت نیاوردم و برای اولین بار پیش قدم شدم برای معذرتخواهی و پیامی براش فرستادم .. سین کرد ولی جوابی نداد..
بهش زنگ زدم ..جوابی نداد ...
روزها و ماها و سالها همینطور پشت سر هم سپری شد و هر چقدر منتظر شدم دیگه هیچ وقت ازش خبری نشد ...
اونجا بود که فهمیدم زنها اگر کسی رو دوست داشته باشن در هر شرایطی کنارش میمونن .. و بهش عشق میورزن...
اما روزی که ازچشم شون بیفتی .. یه جوری میرن و تنها ت میزارن که انگار آدمی به اسم تو هیچوقت تو زندگیشون نبوده .... و نمیشناختنش ..!!!؟؟؟
میدونم این وسط منم مقصر بودم ولی اونم نباید اینطوری میرفت و من و باکوله باری از خاطرات تنهامیزاشت..
حالا از نبودش سالهای زیادی گذشته..و بااینکه میدونم دیگه هیچ جایی تو زندگیش ندارم و خیلی وقته فراموشم کرده
ولی همین الان هم دلم پر میکشه که گوشیم به صدا در بیاد و ببینم که برام نوشته :
پنج سال و سی و شش روز ..
بیشتر از این نمیتونم ..
بیا آشتی ...
پوریاکریمی
اگر روزی غول چراغ جادو به سراغم بیاید یا بنا به ارتکاب به خبطی "اعدام " لازم شوم و پای چوبه دارآخرین آرزوهایم را بپرسند ..(که حداقل در ایران این اتفاق نمیفتد )
احتمالن حتما ازآنها میخواهم که مرا ببرند به قطب جنوب و پنگوئن ها رانشانم دهند ...
پنگوئن های نر .. وای از پنگوئن های نر...که خواستنی ترین موجودات نره اکسیژن _ مصرف کننده - اند .. پنگوئن بی مسئولیت ماده تخم میگذارد.. میدهد به پدر و میرود .. (برخلاف تمام ماده های عالم .. که همیشه جفت ماده تمامی مسئولیتها را به عهده دارد..و هیچ وقت جفت نر بی مسئولیت خوانده نمیشود )
پی یللی و تلللی های خودش ...پدر فداکاردر سردترین زمان و مکان ممکن ..در قطب جنوب .. فرزند را روی پاها و باشکمش گرم نگه میارد... و فرزند باشیری که به وسیله یک لوله در مری
پدر تولید میشود .. تغذیه میکند .. پدر سه ماه گرسنگی میکشد..وزنش نصف میشود ..اما غذایی را که از قبل در دهان نگه داشته مصرف نکرده.. به فرزند میدهد . الحق که پدران و همسران
نمونه ی شکم سفید نامبرده "پدران " " مادری " هستند برای خودشان ...
ازاینها گذشته پنگوئن ها مرا یاد آدمهایی میاندازند که "زیادی" داشتنشان باعث شده " داشتنشان" " نداشته " انگاشته شود ...(چند بار
بخوان) بیشتر و متراکم تر از باقی پرندگان پر دارند... آن هم از نوع ضد آبش !!!
اما پرواز نمیکنند ..پنگوئن ها رنگ عوض نمیکنند.. "سر به زیر طور "درجذابترین حالت ممکن باهم قدم میزنند و به گاه عاشقی ، کل ساحل را میچرخند .. و زیباترین سنگ را پیدا میکنند و به
معشوقشان را پیدا میکنند و به او هدیه میدهند... ( همه وسعشان همین است دیگر) کاش انقدر ثروتمند بشوم که بتوانم یک فریزز بزرگ در شانشان تهیه کنم و لااقل یک جفت از این خواستنی های بینظیر و دوست داشتنی و قند و نمک رابه خانه بیاورم ووو...
شاید هم روزی سرمایی بودن شدید را کنار بگذارم و به قطب بروم !!!!!
باران نیکراه
گاهی به صبوریم میاندیشم که آنقدر صبور بوده ام آنقدر تحمل کرده ام ...که خستگی سالهای عمرم بر قلبم سنگینی میکند
هیچ کس هم مدال افتخار صبوری را بر گردنم نیاویخت ..و من فقط گرفتاری یک عادت لعنتی شدم
که در چشم دیگران وظیفه ای بیش نبود ..چقدر دیر فهمیدم صبوری که از حد بگذرد باران حماقت بر سرت آوار میشود....و من به یکباره یاد گرفتم دیگر کسی رو دوست نداشته باشم
باری روی شانه هایش نباشم ...که نداند با من چه کند و کجای دلش بگذارد؟؟؟
که من یکباره یاد گرفتم همه اعتمادم را در کوله پشتی ام پنهان کنم تا دست هیچ احد الناسی به آن نرسد تا بشود اسباب بازیهای کودکیهای نداشته اغیار ومن به یکباره قدر کشیدم و....بزرگ شدم ...
وتصمیم گرفتم دیگه خودمو گول نزنم.. بیخودی ادعای دوست داشتن کسی رونکنم وقتی حتی خودمو نمیتونم دوست داشته باشم ...
نصف بیشترمون باخودمون قهریم ..اونم فقط به خاطر کارآیی که آدمای دیگه باهامون کردن ...
پس با خودت آشتی کن .. درست وقتی که کاری رو که دلت نمیخواد انجامش میدی..یا کاری که دلت میگه انجامش بده ولی بهش گوش نمیدی دقیقا همونجاست ..که دلت بهت پشت میکنه ... این و هرگز فراموش نکن.. تانتونی خودتو دوست داشته باشی و برا ی خودت ارزش قایل نباشی .. هیچ کس و نمیتونی دوست داشته باشی ..
هیچ وقت خودتو دست کم نگیر.. گاهی روبروی آینه میایستم...به خودم نگاه میکنم .. به زن زیبای توی آینه ...خیلی وقته که خودمو زیبا و بی کم وکاست می بینم ...
به زنی که تو بدترین و وحشتناکترین لحظات زندگیم یه ثانیه تنهام نزاشته .. بهم پشت نکرده .. انقدر زجرش دادم ..با بی فکری و ندانم کاری وجهل مرکبم عذابش دادم ولی
بازم سنگ صبور لحظه های سخت زندگیم بوده.. به دستهایی که اشگامو پاک کرده... به پاهایی که بدترین جاها بردمشون و پا به پام اومده و دم نزده ..به قلب همیشه صبورم
که با این همه رنجی که توش تلمبار کردم باز بی وقفه و مدام خون و پمپاژ میکنه و بدون گلایه همراهمه....
و این و فهمیدم هر چند دیر .. که هیچوقت عشق زیاد ... مهربونی زیاد ...اهمیت بیش از حددادن به اطرافیانم .. نادیده گرفتن نیازهای شخصی مادی و معنویم برای گرفتن رضایت
اطرافیانم ... بخشش بیش از حد ... دلسوزی بیش ازحد ... هزینه کردن روح وجسمم برای دیگران حتی عزیزترینشون.. باعث نمیشه که اونام منو همونقدر دوستم داشته باشن..
اصولا انسان موجودیه که هر چیزی رو که بدون هزینه بدست بیاره دست کم میگیره ...
حیف که تو هیچ دانشگاه ومدرسه ای این درسا رو بهمون نمیدن .. حیف که زندگی اول امتحان میگیره بعد درس میده .. حیف که وقتی عمرمون داره کم کم تموم میشه اینا رو
یاد میگیریم .. حیف که تو بهترین روزا و لحظات زندگیمون هیچ والد باسواد و دانایی هیچ راهنمایی نداشتیم...
هزاران افسوس ... ازعمری که بیهوده سپری شد ...
ولی خدایا بازم شکرت که کمکم میکنی بهترین خودم باشم .. و بهم قدرت و فرصت این و میدی که برای آرزوهام بجنگم ...
لیلی
..............