مثل یک زخم کهنه بر سینه
رفتهای و نمی روی از یاد...
عاقبت مرد قصه خورد زمین
«عشق»، کنج پیاده رو افتاد...
| سید مهدی موسوی |
.............................................................................
از مرهم یکدیگر، تا زخمیِ هم بودن
راهی ست که بیمقصد، با عشق سفر کردیم
| افشین یداللهی |
هیچ زنی را، در هیچ کجای دنیا نمی توانی پیدا کنی که به یک باره عاشق مردی شود.
زن ها آرام آرام در یک مرد جوانه می زنند.
اما امان از وقتی که زنی، در وجود مردش ریشه بدواند.
این جور عشق های یک زن را، هیچ تبری نمی تواند از پا در بیاورد.
حالا می خواهد تبر زمان باشد، یا حتی تبر مرگ...
اما چرا...همیشه یک استثنا وجود دارد.
و آن برای از ریشه خشکاندن یک زن، خیانت به عشق اوست!
/ علیرضا اسفندیاری |
به دنبال این نبود که بفهمد
آیا این عشق دوطرفه است یا نه...
فقط میتوانست به نقل از گوته بگوید:
" دوستت دارم. آیا به تو ربطی دارد؟ "
| ژان کوکتو |
............................................................................................................................................................................................................
پ . ن : سی ماه واندی میگذرد .. تازه به تنهاییت خو گرفته ای .. تازه روحت از تنش ها و و نارامی ها خلاص شده .. تازه احساس رهایی تا اعماق روحت را تسخیرکرده .. تازه نفس های همراه دردت همراه اشگت آرام گرفته اند
که خداوند به یکباره چنان ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها را کنار هم میچیند ،که سر یک چها را راه با تصویری در قاب شیشه یک ماشین با پلاکی آشنا ، همه تکه های روحت را که با زحمت مرارت و صبر و اندوه و اشگ و آه کنار هم چیده ای همانند یک دومینو با یک تلنگر فرو می ریزد ...
و دوباره و دوباره این تویی ... رها میشوی در چاه اندوه یکه و تنها .. و با خودت میگویی که چی مثلا خدا جون .. ؟؟ میخوای چی بگی ؟؟؟ چی رو ثابت کنی ؟؟؟ بعد از سی ماه .. !!!
آدم دل که بست، دوست دارد دو نفر بشود. یک نفر زندگی کند، و یک نفر مدام بایستد دلبرکش را نگاه کند، همانطور که دارد کارهای ساده روزمره می کند.
زنی که دارد شالش را آویزان میکند که چروک نشود. مردی که دارد شلوار جینش را در می آورد تا لباس راحت بپوشد. زنی که می رقصد. مردی که دارد ریشش را می زند، و آیینه بخارگرفته را با دست پاک می کند. دارد سالاد درست می کند، نه با مهارت یک سرآشپز فرانسوی، با یک سادگی دلچسب و با یک لبخند شرقی. دارد موهایش را می بافد که وقتی می خوابد نریزد روی صورتش. دارد چای می نوشد، داغ است و لبش می سوزد و زیر لب فحش می دهد. دارد همانطور که روی مبل خوابیده، جواب مسیج کسی را می دهد. دارد در خانه را با دقت قفل می کند، دارد سوار تاکسی می شود، دارد ماشینش را پارک می کند، دارد پشت چراغ قرمز با خواننده همصدایی می کند، دارد به دختر کوچولوی ماشین کناری لبخند می زند.
آدم دوست دارد دلبرش را ببیند، در تمام ساعات و در همه حال. دوست دارد صدایش را بشنود که حرفهای ساده می زند. همین سلام ها، خوبی ها، بد نیستم های ساده و گیرا. همین واژه های ساده که در ترکیب با آن صدای خاص غزل می شوند.
زن و مرد که ندارد دلتنگی. آدم دل که بست، در تمام ثانیه های روز نفسش بند آمده. میان همه وقایع، بهانه های مختلف پیدا می کند تا سرگشتگی خودش را، خستگیش را، کلافگیش را فریاد بزند. بدون این که کسی بتواند بفهمد تمام این بند آمدن نفس، از آوار بغض سنگین بیرحم دوری است.
راستش را گفت روباه، راستش را گفت وقتی با صدایی که بغض خشدارش کرده بود به شازده کوچولو گفت: آدم اگر گذاشت اهلیش کنند، کارش به دیار اسرارآمیز اشک خواهد کشید...
| حمید سلیمی |
اما بیایید یک چیزی در گوشتان بگویم:
رفتن، نبودن، نباید زیاد طول بکشد.
نباید عادت شود.
نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد.
نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید.
آدم نباید آنقدر برود و دور شود که از مدار جاذبهی کسانی که دوستش دارند خارج شود.
بگذارید در گوشتان بگویم:
آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمیترسد.
آدمی که یک بار تا سر حد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمیترسد.
| حسین وحدانی |
.........................................................................................................................................................