بوی پاییز که می آید نمی توان به تو...،
به کوچه پس کوچه هایِ منتهی به خیابان انقلاب...،
به آخرین ضَجه های برگِ از چشم درخت افتاده یِ زیر پای عابران...،
و به کبوتر بچه یِ بی نشانیِ هِی پَرپَر زده یِ
زیر طاقی بازار مسگران فکر نکرد.
بوی پاییز که می آید از خودم می پرسم
آیا کسی که تو دوستش داری برایت شعر می نویسد؟
یا لااقل شب ها قبل از خواب
نشانیِ "ری را" را به آخرین نگاهت می دهد؟
آخر نمی شود که پاییز باشد...،
تو باشی...،
و برایت شعر نسرود!
نمی شود زیبایی تو را دید و آواز نخواند
نمی توان با لبخندت به سماع درنیامد
اصلا بیا قوانین عاشقی را از نو بنویسیم
چه اشکالی دارد که من برایت شعر بگویم
و او هنگام بافتن موهایت آنها را زمزمه کند؟
چه اشکالی دارد که من برایت بمیرم
و او با تو زندگی کند؟
اصلا چه اشکالی دارد...
نه...!
وقتی تو اینگونه می خواهی
دیگر هیچ چیز، هیچ اشکالی ندارد
فقط بوی پاییز که می آید...
دلم تو را می خواهد.
حمید سلیمی