آقای شاملو میفرمان من قبل از ا?یدا اصلا زن ندیدهبودم...
عشق به چشم من چنین واقعهای باید باشه. تغییر معیار، اصلاح نگرش، ا?رامش دای?م و خواستن بیپایان. نه این که جنونی و تنشی رخ نده، نه. این که هر دو سوی رابطه بدونن بعد از این توفان، به ساحل گفتگو و علاقه برمیگردن.
نویسندهها و شاعرها اسم خیلی چیزها رو میذارن عشق. اما شاید عشق فقط یه گرمای مطلوب باشه توی رگها، وقتی به یه نفر فکر میکنی و لبخند میزنی، و میدونی اگه بهت فکر کنه لبخند میزنه...
ا?یا علاقه از رنج مبراست؟ رنج، پیشنیاز رشده..رشد، پیشنیاز ا?رامشه..ا?رامش، پیشنیاز خودشناسیه... و خودشناسی واقعبینانه، پیشنیاز عشق...
"شما بیا ور دل من بشین." بله. این دستور زبان عشقه...
به شما که جوون و تازهای و دلی داری برای دوستداشتن میگم، دست بردار از کسی که این رو ازت نمیخواد، یا نمیشه این
و ازش بخوای...
#حمیدسلیمی
بعد ها می بینی انگار صدایش را فراموش کرده ای، آن لحن خاصش را.
آن مدلی که حروف اسمت را ادا می کرد. آن خنده ها، آن حرفهای بریده وسط خنده ها و آن درخشش شادمانی در دلت وقتی به سختی لابلای ریسه رفتن از دیوانه بازی های تو،
می گفت نخندان لعنتی، بگذار حرفم را بزنم...
می بینی صدایش را یادت رفته، و دردت نمی آید اما می ترسی از این که دردت نمی آید. نکند دکتر راست گفته باشد و این از یاد بردن جزئیات، سرآغاز شفای دلت باشد؟
بعد، دراز می کشی روی مبل و به آن دم صبح دل انگیز فکر میکنی که دوتایی دراز کشیدید جلوی تلویزیون و سرش را گذاشت روی سینه ات و فیلم نگاه کردید، بلو ولنتاین لعنتی را.
به حرفها و خنده های اول فیلم فکر می کنی و و کم کم سکوت و بعد اشکش که از روی صورت ماهش چکید روی سینه تو.
به تمام شدن فیلم و سیگار کشیدنش در آغوش تو فکر می کنی و غر زدن هایت که سیگار نکش و دست های نوازشگرش که تازیانه های مهربان رام کننده دیو درونت بود...
به آن جمله دلچسبش: دلم می خواست می شد از تو یک دختر داشته باشم که مثل خودت غرغرو باشد، به آن جمله دل انگیزت: دلم می خواست دنیا همین حالا و همینجا تمام می شد. ..
صبح شده... کنار پنجره ایستاده ای رو به شهر خاکستری و هنوز داری به صدایی که از یاد برده ای فکر میکنی...
رفتگر پیر زیر تیر برق کوچه نشسته و صبحانه می خورد. گربه روی ماشین آقای کیانی خوابیده. چراغهای آشپزخانه خانه روبرویی روشنند، مادر دارد برای خانواده صبحانه درست می کند.
صدای ردشدن ماشین ها از خیابان شنیده می شود. صدای پمپ آب خانه همسایه، صدای سرد یک کلاغ که روی سیم های برق نشسته و لابد دارد به صدایی فکر می کند که از یاد برده. ..
از کنار پنجره به دنیا نگاه میکنی، صدای دلبر در گوش ذهنت می پیچد: یه چیزی بپوش دیوونه، سرما می خوریا...
خیالت راحت می شود، شفایی در کار نیست. لبخندت را می چسبانی روی لبت، به خیابان می روی و میان آدمهایی که صدایشان را نمی شنوی گم می شوی...
| حمید سلیمی |
هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد. تمامش را، حتی تیرگی های روحش را بپرستد.
خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتنِ آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد...
محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند...
دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی....
هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود.
| حمید سلیمی |
.................................................................................
غ.ن : یه جایی خوندم وقتی یکی و از ته ته ته دلت دوستش داری به بهانه های واهی از دستش نده
چون سالها میگذره خیلیا میان و میرن ولی تو دیگه اون حس و هرگز تجربه نمیکنی و حسرتش تا آخر عمرت به دلت میمونه ... و این واقعیته محضه ...
میبینی؟ دستم به نوشتن درباره تو نمیرود...
دیوانهای که دوستت داشت از من رفته است...
یک خالی بزرگ درونم ساختهای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود...
حالا روزها و شبها را بدون این که یادت بیفتم میگذرانم، و در معاشرت رنجهای مستمر دیریست دستم به پناه موهایت، لبهایت، حرفهایت مجهز نیست.
دستم خالی مانده، مثل دنیایم و دلم. ..گذاشتم سلام سرد آخرین بارت تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه میدارم.
گذاشتم انجماد از تو برسد به رگهای من. بالاخره در یک چیز شبیه تو شدم: من هم مثل تو، من را دوست ندارم...
با این همه، خورشید شبهای سرد قدیم، هرجا هستی، هرجا نشستی از یاد نبر که آن حرفهای دم صبح حقیقت داشت.
آن بوسه ها، آن گرمای ناگهان، آن دیوانگی در هر تماس ساده. تمامش حقیقت داشت.
گفتهبودم دوستتدارم و راست گفتهبودم،
و میگویم دوستت ندارم و راست میگویم.
حالا دیگر آن عطشناکی من و بی میلی تو تمام شده، دلهای ما دو فلجند بر دو ویلچر، دور از هم.
به عکس آخری که گرفتهای نگاه میکنم، و میدانم حالا حقیقتی تیغدار میان من و توست، دوری و دوستی ....
#حمیدسلیمی
...................................................................
غ . ن : دیگه حالا مثل تو من هم ، من را دوست ندارم .. مثل همانروزهایت ... مثل همانروزهایم .. به همین غمگینی ...