گفتم من دوستت دارم، خودخواهانه و فقط به خاطر خودم.
من دوستت دارم که خودم یادم برود جهان چه تهی و تاریک است.
دوستت دارم که یادم باشد صدای پایی هست که با همه صداها فرق دارد به گوش من.
دوستت دارم که باران شوی و بباری و خشک نشوم مثل آخرین درخت در آخرین کویر.
دوستت دارم که جهان رنگ بگیرد و باد معطر شود به بوی خوش موهات، دنیا را مست کند و برقصاند.
دوستت دارم فقط برای این که وقتی دوستت دارم زیباتر می شوم،
رهاتر می شوم، آرام ترم، خودم را بیشتر دوست دارم.
گفتم من دوستت دارم، و مومنم که این دوست داشتن با همه شراره هایی که دارد،
نه حقی برای من ایجاد می کند و نه تعهدی برای تو...
حمید سلیمی
روزهای اول پاییز یه عادتی هم که داره اینه آدمهای غمگین رو مهربون و اشکی تر می کنه از بقیه سال.
یعنی شما با گردن افراشته داری برای خودت راه می ری تو شهر، بی رویا و بی کابوس، یخِ یخ.
یهو یه برگی می مونه زیر پای چپت و با یه ناله محزونی عمرشو میده به پوکی، به بیهودگی.
ابر میاد تو گلوی آدم که آخه شاخه جان، درخت جان، خوب شد حالا؟
این برگ رو از خودت روندی، نخواستیش گفتی برو خسته ام میخوام بخوابم تا باهار و برگ نو و حال نو.
خوبه حالا اینطوری تموم شد؟ خم میشی به برگ نگاه می کنی، یه جوری مرده که انگار هیچ وقت زنده نبوده. عین آتیش علاقه، که یهو خاموش میشه تو دل
دلبر بدعهد بدخلق بی مدارا...
چی می گفتم؟ آهان..
برگ نباشید تو زندگی تون، شاخه هم نباشید.
پرنده باشین، پر بکشین از رنجی به لذتی، و بالعکس.
که دنیا دایره بسته خوشی و ناخوشیه.
هرکی هم نخواستت بدون یا حق داشته یا مجبور بوده یا نادون بوده، که در هر سه صورت به وداعی و یادی کفایت می کنه ایام.
خبر خوب اینه که اینجا هیچی همیشگی نیست.
روزای اول پاییزه. همیشه حواست به زیر پات باشه، یهو دیدی با غرورت و رویات و امیدت و بهارت موندی زیر پای اشتباهای خودت...
پرنده باش. یادت نره....
حمید سلیمی
.........................................................
غ .ن : پاییز قشنگم یکماه ازت گذشت یکماه بدو بدو و روزهای پر ا لتهاب و قشنگ .. مهر مهربانم چقد زود تموم شدی .. و آبان قشنگم از راه رسید ی خوشم اومدی عزیزدلم ..قشنگم ..
عاقبت یک روز هم یک جای دنیا از کنار هم می گذریم...
وانمود میکنیم ندیده ایم.
نشناخته ایم..
نخواسته ایم..
دور می شویم..
دو نهنگ غمگین..
گم شده در اقیانوس غریبه ها...
سهم ما همین رد شدن است عزیزدلم...
همین نداشتن است...
|حمید سلیمی|.
نوازشت که میکند،هرجا که دوستت دارد، هرجا که دوستش داری، مرا به یاد بیاور که از تو خداوندی پرستیدنی ساختم با کلماتم که تمام گنجم بود..
ای رفته بر باد که از یاد نمیروی،
کسی تو را از من نخواهدگرفت، چرا که من به تو آغشتهام چنان که پاییز به نارنجی، و زمستان به برف، و عشق به رنج و مدارا. من بخشی از تاریخ تو هستم، حتی اگر از تمام کتابهای درسی کودکانت حذفم کنی، ای زیباترین ستمگر.
...................................................................
غ . ن : از قلمت خون دل میچکد حمید سلیمی .. چرا انقدر غمگینی مرد .. نکند تو هم .....
از یاد نبر که از یاد نبردمت
از یاد نبر که باران شدم تو را و باریدم
از یاد نبر که شهر را به عطر تو عادت دادم
بس که شال در خانه ام جامانده ات را در هوا رقصاندم
به نیت شفای تهران غمگین.
از یاد نبر که پشت به همه جهان ایستادم و رو به تو
و هر که هر تیغی داشت فرو کرد به صحرای پهناور اطراف فقراتم
و من باز نگاهت کردم و خندیدم
خورشید شخصی من.
از یاد نبر که وقت سنگسار ایستادی و نگاهم کردی
و خون از پیشانیم آمد تا روی چشمم و تو را سرخ دیدم
سرخ پوش زیبای لعنتی.
از یاد نبر که در تمام اردیبهشت ها کمت آوردم و دنیا پاییز بود
و تگرگ گلدانم را بوسید.
از یاد نبر که بر تازیانه های دوری
و بوسه های نوازش یکسان خندیدم
وقتی جهانم از صدای تو عاری شد.
از یاد نبر از یاد نبردمت.
هر بار کسی لبانت را نوشید، به یاد بیاور ترک لبانم را
وقتی در عطشی جان دادم که خالقش بودی.
از یاد نبر که از یاد نبردمت.
حالا پرده در باد می رقصد
پنجره باز است
و هیچکس نمیداند مردی که چند ثانیه قبل پایین پرید
چقدر برای تو دلتنگ بود...