مدتی خارج از کشور بودم ...یکی از همین کشورهای اروپایی ...
یک غربی معمولا بطری آبش را از خودش جدا نمیکند استاد هم با بطری آب درس میدهد و آب تنها چیزی است که غربی ها به شدت
میخورند و ما نه ...
هر چقدر ما ایرانی ها شلنگ قلیون به دست داریم این غربی ها کتاب در دست دارند کتاب جزء لاینفک زندگی این مردم است ..
درجواب پرسیدن حالشان به جای قربان شما و نوکرتم جواب روشن میدهند و شما را درجریان حالشان قرار میدهند مثلا: خوبم ،
کمی مریضم ، خسته ام ، بد نیستم ، عالی ام ...
وقتی لطفی میکنید مثلا از غذایتان تعارف میکنید به جای گفتن الهی فدات شم و دورت بگردم های الکی خیلی واضح میگویند ..
تو خیلی مهربانی و ...
و شما روزی را تصور کنید که به خاطر کارهای معمولی چند بار به شما گفته شده مهربان هستید آیا به سمت مهربان تر شدن نمیروید ؟
بین مشاغل مختلف تفاوت و جایگاهی نیست پزشک از اتاقش بیرون میباید و هر مریض را شخصا صدا میکند استاد ، روز اول میگوید من نه
پروفسورم ، نه آقای نه استاد من فقط " مت " ( مخفف اسم کوچکش ) هستم .
مردم ورزش میکنند به معنای واقعی کلمه نه آمپول و تزریق هورمون ...نه به شرایط خاصی احتیاج دارند نه باشگاه نه وقت کافی ...
با دوچرخه سرکار میروند .. بارها کسانی را دیدم که کالسکه به دست میدویدند ..
دوستی در باشگاه ، کارمندان جایی را دیده بود که وقت ناهارشان را به باشگاه میروند و ورزش میکنند ..
وقتی نگاهتان به کسی میفتد سریع لبخند میزند و احتمالا روز خوش میگوید ما چرا انقدر با نگاه همدیگر مشکل داریم و چرا انقدر به هم زل میزنیم ؟
از چه زمانی ما کمتر در مترو و اتوبوس برای مسن ها صندلی خالی کردیم ؟
اینجا اگر برای مسن ها و زنان باردار و بچه ها جا خالی نکنید دیگران صریحا با نزاکت به شما تذکر میدهند ..
بدون ترحم وتحقیر به ضعیف تر ها کمک میکنند ..
اینجا با بچه ها ، حیوانات و طبیعت مهربان تر بودن شما نشا نه ای از انسان تر بودن شما ست ..
در رفتارشان خود را درگیر قید و بندهای حاصل از آداب و تشریفات نمیکنند ..
خودشان هستند و فکرشان را صرف ارائه ماسک اجتماعی نمیکنند چون از این که خودشان باشند هراسی ندارند ..
و ...
ما ... اما از غرب فقط فرومایه ترین مدهای گروهای افراطی را یاد گرفته ایم ... چرا موارد بالا را یاد نگرفتیم ؟
" گاهی باید خودمان را بتکانیم "
مدت هاست..
خودم را قانع کرده ام
که عقلم قد نمیدهد ..
این دنیای عوضی را بفهمم
عشقی بی قاف بی شین بی نقطه ...
مصطفی مستور
.............................................
همه خرابتر از خرابیم ...
بیخودی لاف میزنیم و برای دیگران معلم اخلاقیم ..
اما در ذهن خود پر از ترسیم و در خلوت خود بی اخلاق ..
دوست داشتنها را تا جایی که خودخواهی های ما را ارضا کند دوست داریم
عشق را برای کمبودها و خدا را برای روزهای مبادا و انسانها را برای وقتهایی که کار داریم
ما قاتلان روح همدیگریم ...
وقتی بی اعتنا..
به احوال هم درگذریم ...
..................................
دنیای یک نویسنده دفتریست که آن را به اندازه تمام آرزوهای بر باد رفته ی جهانش دوست دارد
قلمی است .. که روایتگر درد است ..
دردی که با چشم سر نمیتوان دید .. و با دست نمیتوان لمس کرد ..
یک لیوان چای ، موقع نوشتن ، دنیای یک نویسنده را زیر و رو میکند ...
دلخوشی دیگری در این عرصه ی ابهام وجود ندارد ...
باور کنید اصلا به سن وسال و تجربه نیست ...
نویسنده های واقعی ، از بدو تولد ، برای این ماموریت به جهان آمده اند ..
آنها در ذهنشان مدینه ی فاضله ای داردند که برای تحققش میکوشند ..
دلی دارند که با کوچکترین درد جامعه تیر میکشد ..همه را دوست دارند ..
مثل دیوانه ها عاشق میشوند ... با بقیه متفاوتند .. عجیبند ...و اگر بفهمی کمی دوست داشتنی ..
الزاما هر کس که مینویسد نویسنده نیست ...
کاغذ و قلم را هر آدمی میتواند در دست بگیرد ..اصلا نوشتن حق مسلم انسانهاست ..
اما نویسندگی روی پیشانی نویسنده های راستین حک شده .. آنها صاحب روحی اند که گویا میلیاردها سال تجربه دارد
از سالیان دور میزییستهو هر بار برای انجام رسالتش به جسم یک انسان تزریق میشودووو
این روح درد کشیده ی کهنسال ، جوهره و اصالت یک نویسنده است ..
به اعتقاد من آدمها باید ذاتا نویسنده باشند ...در غیر اینصورت نظم دنیا بهم میریزد ..
یادتان باشد : نویسنده بودن ، در حجم ترافیک بی مهری این روزها و در میان زندگیهای ماشینی شغل نیست ...
خریدن تمام دردهای جامعه ای خوب زده است به جان ...به جانی که .. آن هم برای خودت نیست ...
نویسنده که باشی دردهای جامعه ات بی اختیار روی کاغذ روانه میشوند ..سکوتهای چندین هزار ساله را ، روی صفحه ه ای مجازی فریاد میزنی
اصلا انگار نیامده ای که برای خودت زندگی کنی .. از هر ظلم و بی مهری دلت میگیرد ...شاید خداوند نویستده ها را آفرید تا تاریخ تکرار نشود ..
و ما اگر کمی محکوم به تکرار چرخه ی بیرحم درد نبودیم
نویسنده واژه ی ناملموسیست قطعا ...
در جامعه ای که با کتاب بیگانه است و اصلا کتاب نمیخواند ...
نرگس صرافیان
در واقع جمعه
باید با یک
-کجا بودی عزیزم دلم برات تنگ شده بود
شروع شود ..
و آخر شب
با یک خداحافظی با طعم ...
- امروز خیلی خوووووش گذشت
تمام شود ..
غیر از این باشد
تحمل کردنی نیست
رضا باقری