عشق
زنی ست که حواسش به هیچکس نیست
گوشواره هایش را یکی یکی در میآورد
سرش را به یک طرف خم میکند
تا شانههایش پر شود از سیاهی موهایش
دستش را میبرد تا دکمههای لباسش را باز کند.
عشق مردیست
که آخرین پُک محکمش را به سیگارش میزند
و آرام...خیلی آرام
زن را در آغوش میکشد
درست زمانی که
زن حواسش به هیچکس نیست.
| نیکی فیروزکوهی |
همیشه آخرین سطر برایش می نوشتم روزی بیا که برای آمدن دیر نشده باشد...
مینوشتم روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم، که هنوز دوستم داشته باشی...
مینوشتم در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام جز ایمان به برگشت تو...
امروز برای شما مینویسم یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراس دیوارها خانه را که نه،
خودم را ترک کرده بودم...
| نیکی فیروزکوهی |
دلتنگى قوى ترین، واقعى ترین و زیباترین حس دنیاست.
خوش بخت ترین آدمها کسانى هستند که کسی را در زندگى و جایی در قلبشان دارند برای دلتنگ شدن.
هر بار که قلبم در سینه مى لرزد.
هر بار که عطش دیدار دوباره تو نفسگیرتر از روزهاى قبل مى شود.
هر بار که مست لحظه های با تو هستم فکر مى کنم
چقدر خوشبختم.
| نیکی فیروزکوهی |
اگر یک روز آن چنان احساس خفقان کردی که به سرت زد،
چمدانت رو ببندی و بیخبر، و بدون خداحافظی راهت را بگیری و بروی پشت سرت را هم نگاه نکنی
برو...با خیال راحت این کار رو بکن...مطمئن باش هیچ اتفاقی برای هیچ کس نخواهد افتاد!
ما را هم یک روز بی خبر و بدونِ خداحافظی گذاشتند و رفتند...
چه شد ؟؟؟ مگر مُردیم ؟؟؟
| نیکی فیروزکوهی |
همه زن ها را با من مقایسه میکرد. این میشد که دیگر نه کسی را میبوسید، نه میپرستید.
ترسِ از دلبستگی دوباره که گرچه شیرین بود ولی دردی کشنده داشت، آنهم هر روزه...
وحشتِ وابستگی به نفسهای کسی که بی خیالِ نفسهای او حتی بالا نمیآمد.
انتظار...دقیقهها و ثانیهها را شمردن برای نزدیک شدن به قلبی که اگر به اسمِ او و برای او نمیتپید، مرگ را بیشتر دوست داشت....
حقیقتاً در دنیا چند نفر مثلِ من وجود دارند یا خواهند داشت که آموخته باشند دوست داشتن بی هیچ توقعی اصیلترین و بنیادیترین حسِ موجود در یک رابطه است؟
چند نفر در دنیا وجود دارند که میدانند ماندگارترین عشق ورزیها از آمیخته شدن بی بدیلِ سر انگشتانِ مردی شیفته با گیسوانِ آشفته ی زنی دل سپرده، آغاز میشود؟
چند نفر در دنیا میتوانستند از ضربان قلب دیگرى بفهمند چقدر خسته است یا چطور در پیچ و خمهای روزگار وامانده است؟
چیزی که زیاد بود، زن بود....ولی این عشق...این قلبِ لبریز از بودنِ خودش...و دست هایی سرشار از لمسِ خوبِ خوبِ دستانش...اینها را حتی اگر میتوانست پیدا کند، باز من نبودم...
چنین بی پروا...چنین پر شور...چنین عاشق.
زنی بودم که در هر بوسه، مردش را میپرستید...
| همه مادران به بهشت نمی روند / نیکی فیروزکوهی |