کسی نبود که فال قهوهی مرا بگیرد
و نداند که تو محبوبِ منی!
کس نبود که در دستم کف بینی کند
و حروف چهارگانه ی نامت را کشف نکند...!
هر چیزی را می توان تکذیب کرد
جز رایحهی زنی که دوست می داریم
همه چیز را میتوان پنهان داشت
جز گام های زنی که در درونِ ما میپوید....
| نزار قبانی |
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم،
تو مالک آن شدی
پس کی؟
بگو کی از حضور تو رها میشوم
مسافر همیشه همسفر من...؟
| نزار قبانی |
وقتی که پُشتِ فرمان نشسته ام
و سَرت را روی شانه هایم می گذاری
ستارگان از مدارشان میگریزند!
آرام پایین می آیند
بر شیشهها سُر میخورند،
ماه فرود می آید تا بر شانه ات بنشیند
در این هنگام سخن گفتن زیباست...
سکوت هم!
حتی گُم شدن در جادههای زمستان،
و راههای پَرتِ بیتابلو هم
دلپذیرست...
| نزار قبانی |
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمین ات
از بازیهای کودکانه ام مترس.
همیشه آرزو داشته ام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش برف میسوزد!
| نزار قبانی |
عشق ات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر می گیرد
بی آن که دریابم.
جزیره ای ست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی...تعبیرناکردنی...
به راستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا اراده ی شکست ناپذیر خداوند؟
تمام آن چه دانسته ام همین است:
تو عشق منی
و آن که عاشق است
به هیچ چیز نمی اندیشد.
| نزار قبانی |