درون من کودکی سه ساله تصمیم های مهمی برای زندگیش میگیره...
درون من قاتلی وحشی تشنه آغوش شکنجه گرشه...
درون من حکیمی فرزانه هنوز به معجزه باور داره ...
درون من دزدی باهوش هرشب توبه میکنه...
درون من کهنسالی قوی هر شب گریه میکنه...
درون من پر احساسی ضعیف هر شب یواشکی هاشو کشف حجاب میکنه...
درون من تبهکاری جانی عاشق نقاشیه...
درون من فردی به نوشتن این جملات فکر میکنه...
و به هزاران آدم دیگه ...
واینها همش بستگی به تو داره
تو با رفتارت به من میفهمونی ...
با کدوم یک از آدمهای درونم باهات زندگی کنم ...
محمد رضا ژاله
..........................................................................
آقای ژاله تو اینیستا پیچ شو فالو کنید و از مطالب و نوشته هاشون لذت ببرید .
تو شکست خواهی خورد بارها و بارها ...شکست خواهی خورد ...
افکار بسیاری در ذهنت رخ خواهدداد دردهای بسیاری را تحمل خواهی کرد و ...
خواهش های نا کام بسیاری نیز پشت سرخواهی گذاشت
گاه میتوانی از پس مشکلاتی که پیش میاید برآیی و گاهی هم راهی جز پذیرش رنج و ناکامی نخواهی داشت...
گاه سخن گفتن برایت دشوار خواهد شد و گاه بی پرده خواهی بود ...
ناامید خواهی شد و سپس از پس ابرهای ناامیدی آفتات امیدت خواهد دمید...
کسانی را ترک خواهی کرد و نیز توسط کسی ترک خواهی شد ..
قلب هایی را بواسطه رفتارت خواهی شکست و نیز قلبت از رفتار کسانی خواهد شکست ...
اما چه باید کرد ؟؟؟؟
پیوسته مانند نیچه این پرسش را از خود بپرس آیا کاری که حالا میکنم ارزش آن را دارد که بارها و بارها تکرارش کنم ؟؟؟
اگر پاسخت آری بود آن کار را با شوق بسیار انجام بده و آگاه باش تنها در این صورت است که هرگز خود را تنبیه نخواهی کرد ...
عباس ناظری
حتی پول نداشت یه موتور برق بگیره و هنوز مثل ایام قدیم از نزدیکی های غروب بوی چراغ نفتی توی کلبه ش میپیچید ..
آب رو از آبشاری میاورد که نیم ساعت از کلبه ش فاصله داشت و تازه این روز خوبش بود !
زمستونها باید یخ رودخونه رو میشکست یخ رو میکشید تا کلبه و میجوشوند تا ضد عفونی بشه !
تمام این مصیبت ها رو میکشید تا از چند تا گاوش و چند تا از گوسفندش ماهیانه یه ماست و کره ای بکشه و زندگی رو بگذرونه
گاوهاش رو دوست داشت نه چون سرمایه زندگیش بودن .. چون تنها بود ..
انگاری آدم تنها مهربون میشه .. اسم میزاره رو هر جنبده ای ..
همین مایی که اگر یه سوسک ببینیم توی خونمون زمین و زمان و به هم میدوزیم ..
اگه دو ماه انفرادی رو بگذرونیم چشممون خسک میشه به چاه تا یه سوسکی ازش در بیاد و رفیق تنهاییمون بشه !
آره تنهایی از آدم انسان میسازه !
برگردیم سرگاوها ..
خلاصه گاوهاشو دوست داشت همه شون اسم داشتن و گردنبندهایی که خودش براشون بافته بود با مهره های رنگی که وسطشون یک چشم زخم آبی بود .
زمنیش خیلی تو دل جنگل بود و با اولین آبادی دو ساعتی فاصله داشت . اصلا خود من گم شده بودم که پیداش کردم .. دور تا دور زمینش رو یه حصار زوار در رفته کشیده بود...
که یه الاغ پیرم میتونست بشکندش ! و تنها فایده ش این بود که دیدنش به گمشده ها قوت قلب میداد .
یعنی خود من که دیدمش دلم گرم شد که یک آدمی اون نزدیکییست .
تمام این شرایط دست به دست هم داده بود که زمینش توی سال گذشته دو بار مورد هجوم خرس قرار بگیره .. بغضش رو قورت داد وقتی گفت :
داشتم ماست مینداختم که صدای ناله ی قهوه ای رو شنیدم تفنگ رو برداشتم و در کلبه رو باز کردم .. دو تا خرس روش افتاده بودن .. نشونه گرفتم .. دستم لرزید..
نزدم .. زمستون سختی بود .. حیوونی ها گشته بودن ! تقصیر خودشون نبود که ! آدمیزادش رو گشنگی هار میکنه ! چه برسه به حیوون وحشی بی زبون
خرس ها و گرگها قهوه ای رو بلعیده بودن و حتی کلاغ ها هم از قهوه ای بی نصیب نمودنده بودن .. چند روز بعدش که حمله ی دوم شروع میشه
تیر میزنه ! اما تیر هوایی ..و برای چند ساعتی گرسنه های جنگل رو فراری میده .. گفت : زمستون سختی رو گذروندم دو تا حیوون از سرما سقط شدن ..
قهوه ای هم که خرس ها بردن .. اما امسال دور تا دور زمین رو واسشون تمشک کاشتم .. خرسها تمشک دوست دارند ..
کاشتم که بیان بخورن آشتی کنیم !!!
تنهایی از آدم انسان میسازه .. همیشه وقتی کسی رو می بینم که از سهمش از زندگی راضی نیست .. به اون زمین تنها توی تاریکی جنگل فکر میکنم
به کسی که سهمش از زندگی ، قبیله خرسهای گرسته س .. به کسی که قهوه اش رو بردن اما برای آشتی تمشک کاشت
به تنهایی این واژه غریب که از آدم انسان میسازه ...!!
کاش انسان بشویم ...
سهیل سرگلزایی
چند سال دیگر دلت میلرزد
برای منی که دیگر تو را از پرت ترین گوش قلبم
هم کنار گذاشته ام
دلت تنگ میشود...
برای منی که حرفهایت را نه از لبهایت
که از ته چشمانت میخواندم
برای لعنتی ترین زنی که ...
دیوانه وار قلمش را به رقص موهایت وا میداشت
دلت برای همه دیوانه بازی هایم تنگ میشود
برای گریه هایم ، برای نگاهم ، برای صدایم
آن روز رو بروی آینه بایست و ایستاده
برای خود خواهی و غرور لعنتی ات کف بزن ...
.......................................................
از راه گم شدم که به راهم بیاوری
بنشین قضاوتم کن! از این پس تو داوری!
بگذار تا نقاب تو را دربیاورم
تو، از خودم به گریهی من مبتلا تری
روح توام! کبود و شکسته، غریب و سخت
رنج توام! نزول عذابی سراسری
من انکسار روح توام در مقام شعر...
بی یار، بی قرار، نه عشقی، نه باوری!
در انتظار دیدن دنیا بدون جنگ
در جست و جوی یک سر سوزن برابری
از عدل قصه مانده و از دوستی جنون
در چاه گم شدهست رسوم برادری
اینجا جهان توست به دوزخ خوش آمدی
بگذر از آفریدن این زخم سرسری
حرفی بزن دفاع کن از خلقت خودت
با این سکوت کفر مرا درمیاوری!
کفر مرا ببخش، من آیینهی توام
تکثیر غم به وسعت دنیای دیگری...
بگذار جای ما و تو یک شب عوض شود
شک میکنم اگر که تو ایمان بیاوری!
| اهورا فروزان |