تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم
گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد
سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم
همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!
هوایت درسرم پیچیده اما پای رفتن نیست
کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دلبرجان
کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی ترسم
صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دلبرجان
به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می آیند
ولی فردایمان بهتر نمی شد پشت ِتلقین ها
دعا خواندیم با چشمانِ خون آلودِمان اما
نمی خوانند روی بام هامان مرغِ آمین ها
غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست
اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی
خدارا شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست
بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!
تقلا می کنم...شاید کسی پیدا کند من را
اگرچه مرگ هم دنبالِ من دیگر نمی گردد
پس از تو با من این دیوارها، این کوچه ها قهرند
صدایت می کنم... اما صدایم بر نمی گردد
پریشان حالی اَم پشت نقابی کهنه پنهان است
تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!
میان چهره ها و رنگ ها بی همصدا ماندم
کجایی عشق؟ دیگر چهره ی آبیت پیدا نیست...
| حامد ابراهیم پور |
.......................................................................
همیشه خستگی از انجام دادن کاری نیست ... خستگی گاهی از انجام ندادن کاری ست ...
کاری که میتوانسته ای و انجام نداده ای ..
نگذاشته اند که انجام دهی .. گویی تمام دنیا غل و زنجیرت کرده که آن کار را انجام ندهی ..
خستگی انجام ندادن ..بسیار کشنده تر است .. بسیار طولانی تر و بسیار غم انگیز تر ...
و این نوع خستگی ته نشین شدن است ..
ته نشین شدن آدم درخودش .. ته نشین شدن همه توان و آرزو و امیدهای آدم در درون خودش ..
مثل ته نشین شدن ذرات شناور در گودال آبی که سنگی به درونش افتاده .. مثل ته نشین شدن ذرات خاک شیر در درون لیوان شیشه ای ...
از یک جایی به بعد آدمها درخودشان ته نشین میشوند ..کسانی که ته نشین میشوند زیاد دوام نمیاورند .. همان دوران جوانی زندگی را میبوسند و میگذارند کنار ...
آنهایی که پوست کلفت ترند و هنوز تاب آورده اند ...آنرا سالها بعد با چین و چروک های صورت و رنگ موهای سرشان پس میدهند ..
کسانی که دیگر نه خوشحال میشوند نه غمگین .. نه گریه میکنند نه شادی .. و در سکوت ... ادامه میدهند...
اینان همان ته نشین شدگانند !!!
.........................................
آدم از یه جایی به بعد دیگر خودشو به در و دیوار نمی کوبه
از هرچه هست و نیست شاکی نمیشه .. از آدمها فاصله نمیگیره
از هیچ کس متنفر نیست .. دیگه گریه نمیکنه ،غصه نمیخوره ، از حرف هیچ کس نمیرنجه..
دیگه شعر نمیخونه ، موسیقی گوش نمیده ، به کسی زنگ نمیزنه ، منتظر زنگ کسی نیست..
دیگه صدایی ، اتفاقی ، بوی عطری ، اسمی ، زنگ تلفنی ، نامه ای ، خاطره ای ، حرفی ، یا رنگ پیراهنی حواسشو پرت نمیکنه..
آدم از یه جایی به بعد دیگه انتظارم نمیکشه . دیگه عجله نمیکنه .. حتی دیگه حوصله شم سر نمیره ...و دیگه بیقرار هیچی و هیچ کس نیست ...
میدونی ... آدم از یه جایی به بعد...
فقط تماشاگره .... همین ...
نه چیزی خوشحالش میکنه نه غمگین .. نه ترسی از آینده داره نه از گذشته ش فراریه ..
گفت : آدما دو جور گریه دارن وقتی که خیلی غمیگنن و وقتی که خیلی خیلی غمگینن ...
گفتم : خب مگه اینا فرقی هم دارن ؟؟
گفت : آره دومی دیگه اشگ نداره ...
یه روزهایی تو زندگی هست که هر چی جلوتر میری به گذشته نزدیکتر میشی فردا که میاد به دیروزت نزدیکتر میشی و پس فردا به پریروز...
میدونی ؟؟ آینده تنها چیزیه که آدمارو به گذشته برمیگردونه ..
آدما همه شون بالاخره یه روزی به گذشتشون برمیگردن .. یا با اشک یا با س . ک . و . ت !
گزیده ای از کتاب بی نظیر : بعد از ابر نوشته بابک زمانی
............................................................................
پ . ن : گفت میدونی خیلی ها تو این شهر از خفگی مردن گفتم : آزه این طرفا دریا سر سازگاری نداره با کسی
گفت » دریا خیلیارو کشته ... اما اونایی که از دلتنگی خفه شدن بیشتر از اونایی هستن که تو دریا غرق شدن ...
ناگهان در کوجه دیدم بیوفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست وپای خویش را
با شتاب ابرهای نیمه شب میرفت و بود
پاک چو مه شسته روی دلربای خویش را
چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی میداد مشکین جامه های خویش را
گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش
تا بپوشد خنده های نابجای خویش را
میدرخشید از میان تیرگی ها گردنش
چون تکان میداد زلف مشک سای خویش را
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
دیدم و آمد به یادم دردمندیهای دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را
این چه ذوق و اضطراب است این چه مشکل حالتی است
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را
تا به من نزدیک شد گفتم سلام ای آشنا
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را
کاش بشناسد مرا آن بی وفا شاید امید
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را
مهدی اخوان ثالث
..................................................
پ . ن : روز سه شنبه 16 بهمن ماه سال 97 ساعت 5 و 11 عصر میدان ی
گاهی خودمان را با اصرارهایمان درجایی بس نابجا میخکوب میکنیم...
زمین و زمان نشانه هایی را بر سرمان میریزند تا اندکی ببینیم و اصرار نورزیم...
خودمان را پایبند آن شالوده خیالی میکنیم که میدانیم سراب است ، میدانیم نمیشود ،اما باز...
مصرانه چکش را برمیداریم و با میخی بر پایمان میکوبیم که جایی نرویم..
مانند چهار پایانی که شرطی عمل میکنند ووو ....
چون خارج از آن محیط را ندیده به بوی اصطبل و آخور دلباخته است ...
میخواهیم فضای مسموم را استشمام کنیم و لذت ببریم از اینهمه پایبندی به هیچ ...!
میخکوب جایی میشویم که تنها دلیل پایبندی مان تجربه نکردن فضایی بهتر از آنجاست ...
...
هر رابطه ای به هر مقصدی باید سه ویژگی داشته باشد ...
1- به نفع من باشد ..2 - به ضرر هیچ کس نباشد 3- مبتنی بر واقعیت بوده و برخلاف عرف نباشد ...
............................................................................
پ . ن : به نظرم تنهایی و دلتنگی دلیل موجهی برای تکرار یک اشتباه نیست .. انگار یه فیلم تکراری را برای هزارمین بار ببینی و احمقانه انتظارداشته باشی پایانش جور دیگری تموم شه .. همین قدر مضحک !!!