جهان به زنانی محتاج است که خوشبخت باشد نه به خاطر " او " که خاطر خواه اوست
نه به خاطر " ما" که دوستش داریم
نه به خاطر " آنها " که میستایندش ..
نه به خاطر " تو " که او را عاشقی
نه .. فقط به خاطر خودش
هر زنی به " من " محتاج است
"من " که خاطر خواه خود باشد
و دوستدار و ستایشگر و عاشق خویش
"او "و" آنها" و "تو "و "شما " هر خوشبختی را که به کسی ببخشد قرض است ..
که روزی آنرا پس خواهند گرفت ..
تنها " منم " که خوشبختی خویش را از خویش پس نمیگیرم ...
عرفان نظر آهاری
آدم وقتی چیزی رو فهمیده دیگه نمیتونه نفهمه
دیگه نمیتونه ندونه ...
میدونی چیه ؟
آدم میتونه نخواد ،میتونه نره ، میتونه بمیره
میتونه سکوت کنه ، میتونه بخوابه.. گریه کنه بخنده ..
میتونه خودشو حبس کنه..
اما نمیتونه وقتی که چیزی رو فهمید دیگه نفهمه ...
اگر میتونستیم چیزایی رو که میدونیم و فراموش کنیم
تحمل زندگی بمراتب خیلی راحتتر بود قطعن ....
...................................................................
مرا به گریه نینداز
میشکنم
مثل فنجانی که وقتی شکست
نفهمیدیم
بوتهی نقاشی شدهی گل سرخش کجاست.
| رویا شاه حسین زاده |
ازمیان تمام چیزهایی که دیدهام
تنها تویی که میخواهم به دیدنش ادامه دهم
از میان تمام چیزهایی که لمس کردهام
تنها تویی که میخواهم به لمس کردنش ادامه دهم.
خندهی نارنج طعمت را دوست دارم.
چه باید کنم ای عشق؟
هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است
هیچ نمیدانم عشقهای دیگر چه ساناند؟
من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زندهام.
عاشق بودن، ذاتِ من است ...
| پابلو نرودا |
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظار زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گُنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیادهروها پرسه زنم و
چهرهات را در قطرات باران و نور چراغ ماشینها بجویم!
رد لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرم و
تصویر تو را در تابلوهای تبلیغاتی جست و جو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پی گیسوان تو بگردم...
گیسوانی که دختران کولی در حسرت آن میسوزند!
در پی چهره و صدایی
که تمام چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد!
بانوی من!
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان بیاندوه تنها سایه ای از انسان است!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جست و جو کنم
و دوست بدارم درخت عریان زمستان را،
برگهای خشک خزان را و باد را و باران را
و کافه ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
| نزار قبانی |