پنج چیز است که نمیتوان آنها را باز گرداند
سنگ پس از پرتاب کردن
حرف پس از گفتن
موقعیت پس از پایان یافتن
زمان پس از گذشتن
دل پس از شکستن
..............................
عارف معروفی به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت
مردی که آنجا بود عابد را شناخت به نانوا گفت این مرد را میشناسی ؟؟؟
گفت : نه
گفت : فلان عابد بود
نانوا گفت : من از مریدان اویم ، دوید دنبالش و گفت میخواهم شاگرد شما باشم عابد قبول نکرد
نانوا گفت : اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام میدهم
عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند نانوا گفت :
سرورم دوزخ یعنی چه ؟؟؟
عابد گفت : دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی
ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی ...
روزی که آدمها یکبار برای همیشه از چشمانت می افتند
مهم نیست نسبتشان چقدر نزدیک است یا چقدر دور...
مهم این است که تو تا ابد هیچ حسی به آنها نخواهی داشت ...
....................................................
میگویند با هر کس باید مثل خودش رفتار کرد .. شما گوش نکنید
اگر چنین بود از منش و شخصیت هیچکس چیزی باقی نمیماند
هر چه به سرت آوردند فقط خودت باش .. نگذار برخورد غلط آدمها
اصالت و طبع تو را خدشه دار کند اگر جواب هر جفایی بدی بود
که داستان زندگی ما خالی از آدمهای خوب میشد ..
پس همیشه و در هر شرایطی فقط خودت باش
میدونی چرا طلا با ارزشه .. چون مثل فلزهای دیگه اکسیده نمیشه
از محیط تاثیر نمیگیره .. فرقی نمیکنه تو دست یه گدا باشه یا تو دست یک
ملکه ... به هر حال طلاست ..
طلا باش ... با اصالت همیشگی و دائمی خودت و خودت باش ..
ماشین را نگه داشت و گفت که باید نظرش را در مورد زن ایده آلش بگوید :
گفتم : بفرما
گفت : من از زنی خوشم میاید که موقعیت را خوب بفهمد ..
گفتم که منظورش را نمیفهمم ..
گفت : مثلا در آشپزخانه یک کدبانو باشد و در اتاق پذیرایی مثل یک خانم نه یک آشپز
در اتاق مطالعه یک زن متفکر دانا و در اتاق خواب ... کمی مکث کرد ... مثل ....
حرفش را تند و با تحقیر قطع کردم : مثل یک هرزه ؟؟؟...
از حرفم جا نخورد و گفت :
زنی که فکر میکند در اتاق خواب باید مثل یک دانشمند و فیلسوف باشد احمق است ...
فریبا وفی ( گزیده ای از کتاب بسیار زیبای رویای تبت )
یه قناری کوچک و زرد و قشنگ داشتیم تو قفس که
با آواز قشنگ و لی غمگینش گاهی حال و هوای خونه و عوض میکرد ...
یه روز که رسیدم خونه دیدم گربه با یه دستش سعی داره اونه تو قفس بگیره
تا من رسیدم فرار کرد . نمیدونم چه مدت باهاش درگیر بوده که قناری قشنگم انقدر خودشو
اینور اونور کوبیده که یکی از بالاش شکسته بود آویزون و غمگین افتاده بغلش ...
ازقفس درش آوردم قلبش تند تند میزد بالشو که گرفتم دستم درد و تو چشمای قشنگ و غمگینش
حس کردم .. عزیزم .. با سیخ چوبی کباب یک آتل درست کردم و ماهرانه بالشو بستم ...
حالا افتاده کنج قفس ...بالشو آویزون کرده بغلش سرش تو لاکشه .. نه میخونه نه چیزی میخوره ..
درد داره یه استامینوفن ریختم تو آبش شاید دردش کم بشه ..
میترسم بلایی سرش بیاد .. درد قفس بس نبود درد بالشم بهش اضافه شده .. اگه ولش کنم حتما گربه شیطون
که هی این اطراف پرسه میزنه بلایی سرش میاره یا از سرما و بی غذایی میمیره .. آخه اینا پرنده های قفس اند
تو قفس جشماشونو باز کردن .. ودنیا و همین قفس میدونن ..چه تلخ .. و سرد ...
برای قناری کوچولوی من دعا کنید ...
این روزا که بیشتر برای نماز غروب به مسجد محله مون میرم .. یه روز وقتی چادر و از توی سبدی که دم در مسجد قسمت زنانه بود برداشتم
چادرهای درهم و برهم که روی هم تلمبار شده و دیدم که همه چرکتاب و خسته و کهنه تو سبد افتاده بودن به فکرم رسید الان که آخر ماه صفره آخر هفته ببرم این چادرها و تو خونه بشورم و تمیز بیارم بزارم مسجد یه ثوابی هم ببریم ...
خیرات که همش شله زرد و حلوا نیست ... یه کارای خرد و ریزی هست که به چشم نمیاد .. ولی خوب وقتی یکی با یه چادر تمیز و با بوی خوش نماز بخونه حتما فرقشو حس میکنه منکه اینجوریم ؟؟؟ به هر حال
به خانمی که سرایدار مسجده گفتم و با اجازه اون سبد بزرگ و با انبوه چادرهای رنگی و گلدار و جانمازهای رنگی رو روی شونه راستم که همیشه و همیشه خدا درد میکنه و ذق ذق میکنه گذاشتم و مسیر مسجد تا خانه رو به زحمت به خونه بردم
چون کارم خیلی زیاد بود چمعه دو نوبت انداختم تو ماشین و تر و تمیز شسته شد و چون هوا خوب نبود و باد سردی میومد تا شنبه خشک شدنش طول کشید مرتب همه رو اتو کشیدم و تا کردم و تو سبد با جانمازها و مهرها و تسبیح های رنگی گذاشتم تو سبد آبی بزرگ شنبه به خواهرم دادم تا نماز ظهر که من اداره ام اونا برسونه به مسجد ..
خواهرم برده اون مسجد و سرایدار آقا گفته خانم خدا خیرت بده سه روزه خانمها چادر ندارن وما فکر کردیم چادرهای رو دزدیدن ؟؟؟
منکه به سرایدار ه زن گفته بودم ... بهر حال اون روز گذشت و روز بکشنبه که بعد از اداره رفتم دانشگاه و ساعت 7 خسته و کوفته رسیدم خونه نزدیکیهای خونه دیدم یه خانم چادری ایستاده دم در خونمون .. ناشناس بود .. رسیدم که کلید بندازم به در .. زنه بی سلام و کلام گفت :
تو چادرهای مسجد و بردی شستی ؟؟؟
با تعجب گفتم بله خانم فکر کردم برای تشکر اومده ؟؟ گفت باهات کار دارم گفتم بفرمایید گفت اینجا نمیشه باید بیام خونه گفتم شاید برای تشکر اومده ...
اومد خونه نشست یه توبره سفید درآورد و یه جانماز ترمه سبر رنگ و گذاشت رو فرش ... گفت : چه کسی به تو اجاره داده بود که چادرهای مسجد رو بشوری ؟؟ گفتم چون همشون چرکتاب شده بود و بو میداد گفتم ببرم بشورم ؟؟ گفت تو بیخود کردی شاید من رضا ندارم تو چادر جانماز منو بشوری ؟؟ ببین با جانماز قشنگ و ترمه من چه کردی ؟؟؟ این ترمه ها با ید بادست شسته بشه
تو انداختی تو ماشین و رنگش قاطی شده ؟؟؟؟ مات و مبهوت با خجالت گفتم حاج خانم ببخشید بنده نیت بدی نداشتم اینم یه جانماز کهنه و قدیمی بود فکر نمیکردم قیمتی باشد والا با دستم میشتم ؟؟؟ با عصبانیت گفت ؟؟؟ اصلا تو به چه حقی چادرها و جانمازهای مردمو شستی به تو چه ربطی داشت که چرک بودن یا نبودن ؟؟؟ این یادگار ی بود ؟؟ گفتم خانم ما خواستیم ثواب کنیم و کباب شدیم بفرمایید هر چی قیمته بنده بپردازم یا اینو بدین عین همونو براتون بخرم بیارم ؟؟؟
گفت مسئله پولش نیست تو بی اجازه من چانمازمو چرا شستی ؟؟ و خراب کردی ..دست بردار نبود ؟؟؟؟ چه کار میکردم ؟؟؟
نه حاضر بود پولشو بگیره ... نه حاضر بود عینشو بدم .. جبران خسارت بشه ... کلی هم بد و بیراه و فحش و ناسزا نثار من بیچاره کرد و هر چی میتونست به مرده و زنده من گفت و رفت ؟؟؟
گفتم حاج خانم قبولی نماز به ترمه و قیمتی بودن جانماز نیست ؟؟ به دل آدمه .. که صاف و پاک و روشن باشه .. شما دل منو میشکونی به خاطر یه تیکه پارچه 30 سانتی ... میدونی که نیتم خیر بوده .. بازاومدی که هرچی از دهنت اومد بهم گفتی منکه نه شما رو میشناختم و نه نیت بدی داشتم حتی اگه اون یه تیکه پارچه قیمت طلا هم داشته باشه ارزش شکستن دل و نداره ... من وقت وانرژی و برق و تاید صرف کردم تا اینا رو بشورم ؟؟
گفت غلط کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هاج و واج مونده بودم ؟؟؟؟ یه نگاهی به آسمون کردم و گفتم خدایا منو ببخش که ندانسته میخوام ثواب کنم کباب میشم ؟؟؟