سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عمل کننده به دانش مانند رهرو در راه روشن است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :149
بازدید دیروز :353
کل بازدید :828974
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/7
7:45 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

 اینروزا خیلی به آخرینها  فکر میکنم  ...  و به خودم میگم چقدر  ساد ه و راحت از ساعت و روز تاریخ مرگم عبور  میکنم  و نمیدونم  روزی در  چنین ساعتی ودقیقه ای و تاریخ

خاصی از سال مهمترین روز  تاریخ حیاتم میشه قطعا ولی من غافل و بیخبرم ...

و این  جهل به حتم  خیلی خوبه که خدا نخواسته بدونیم ...  

آخرین لباسی که خود بر تن میکنم و دیگران از تنم در میاورند  به قول عارفی هر روز که دکمه های لباست را میبندی مطمئن نباش که دوباره فرصت اینو داشته باشی که خودت دکمه های لباست و  باز کنی  ... 

آخرین چایی  که میخورم ,آخرین تلفنی که میزنم آ,آخرین آهنگی که گوش میدم آخرین فیلم یا سریالی که میبینم , آخرین کتابی که میخوانم ...

آخرین لباسی که خیاط برام میدوزه آخرین لباسی که میخرم و فرصت پوشیدنشو و پیدا نمیکنم ,آخرین غذایی که میپزم   , راستی آخرین پولی که تو کیفم میزارم و فرصت خرج کردنشو نخواهم داشت ,آخرین کسی از اقوام و دوستان که میبینم و براشون خاطره میشم ,آخرین سفری که میرم ,آخرین گلی که بو میکنم آخرین برسی که  به موهام میکشم  و به حتم چند تار موم روشون میمونه ..

آخرین عطری که میزنم , آخرین روزی که برای آخرین بار سوار ماشینم میشم ,آخرین خیابانهایی از آنها گذر خواهم کرد و آخرین آبنمایی که میبینم  ... .آخرین

بارانی و برفی که تجربه میکنم .. آخرین آسمان آبی که با این  چشم ها می بینم ...

راستی اصلا یادم نیست آخرین باری که به عنوان یه کودک به کوچه رفتم و بازی کردم و بعد از آن دیگر اجازه ندادند بروند کی بود ؟؟؟؟؟

شاید اگر میدانستم آنروز آخرین روز است خیلی خیلی بیشتر از بازی لذت میبردم .. آخرین روزی که دوچرخه سواری کردم و بعد از آن مادرم گفت دیگر بزرگ

شده ای و خیلی زشت است که دختری با قدو قواره تو دوچرخه سواری کند مردم  چی میگن ..!!!؟

راستی  آخرین باری که لی لی بازی کردم ، خانه بازی کردم ، قایم باشک بازی کردم  " بش داش " بازی کردم ..  وسطی .. وای وسطی یادم اومد .. تو

دبیرستان ..بسکتبال و  والیبال میزدیم  با بچه ها همه دخترک های پانزده شانزده ساله بازیگوش و شیطون و پر از انرژی  تو زنگ ورزش ..  چه عشق و حالی

داشت ...


و بالاخره میرسد آن روزیکه فرشته مرگ با یه  بوس کوچولو و یا سختتر نمیدانم چگونه ... که  دست روح خسته و رنجور و زخمی ام که سالیان مدید زندانی

قفسه تنگ واستخوانی سینه مفلوکم بوده میگیرد و به آرامی آنرا از تنم جدا میکند زندانی روحم از قفس تن آزاد میشه و   حبس ابدش به اتما م  میرسد ..

روحم سبک و آرام  مثل یک پر ازجسمم خارج میشود و دست در دست فرشته مرگ از بالا مینگرد به جسم تکیده و رنجورم که دیگر رمقی ندارد و مثل لاشه

ای روی زمین افتاده و ازدحام اطرافیان که عجله دارند هر چه زودتر از شر جسم سردو بیروحم خلاص شوند و مرا به خاک تیره به آخرین منزلگه هستی

بسپارند ... فرزندان دلبندم که اکنون برایشان پرپر میزنم   سراسیمه وآشفته اند  قلبم از خزن و اندوهشان به درد میاید طاقت اشگشان را ندارم میخواهم

پایینبروم و درآغوششان بگیرم ولی نمیتوانم و اکنون  ناباورانه به مادرشان که روزی یک تنه و تنها یار و یاورشان بوده و کوه را به خاطرشان جابجا میکرده

مینگرند که اکنون حتی قادر نیست پشه ای را از خود براند از آن بالا به خود مینگرم و بالاتر و بالاتر میروم .... آنقدر بالا که دیگر کودکانم ، نزدیکانم ..خانه ...

قبرستان و حتی کره زمین زیر پایم گم میشود ...

 

...................................

مدت مدیدی است که از عروج روحم میگذرد ...

دیگر حتی فرزندانم ماهی یکبار هم به سرمزارم نمیایند ... روزهای مادر,  روزهای عید چشم به در گورستان منتظر مینشیم و پنج شنبه های پر ازدحام و جمعه های غمگین خاک آلود و خسته از خاک بیرون میایم و بر سر مزار خویش فاتحه ای برای خود از یاد رفته ام میخوانم ... گاهی شبها سرگردان زیر نور ماه شعرهای روی مزارها را میخوانم شعرهایی که از بس خوانده ام همه را حفظم ...

گذر فصلها ... بهار میاید با نسیم و باران های نم نم که مزارم را شستشو میدهد با چکاوکها و پروانه ها و فاصدکهای زیبایش .. وچه زود تمام میشود ...

تابستان لهیب گرمای سوزانش در ظهر که سنگ مزارم را میسوزاند و دوره گرد گاریچی که میوه های خوشمزه و آبدارش را جار میزند ...طعم میوه هایی که

خیلی وقت است از خاطرم رفته ولی نامشان هنوز آشناست ..

پاییز غمگین و زیبا با همه راز و رمزش با غروبهای زود هنگامش ... با بارانهای پیاپی و سردی ملس صبح هنگامش ...زوزوی باد .. برگهایی که بی مهابا از درخت کنار مزارم میریزندو مزارم زیرشان گم میشود ...

زمستانهای سرد و یخبندان که گاهی روزها بر روی مزارم برف تلمبار میشود تا اینکه تلالو ی خورشید آنرا کم کم آب کند دیگر  از ازدحام جمعیت خبری نیست

حتی پنج شنبه ها ...

کودکانی که بر روی مزارم لی لی بازی میکنند و بیخبر از زیر پایشان با هم شوخی میکنند و میخندند و  آب میفروشند و ناشیانه بر  مزارم پای میکوبند ..یاد

کودکیم را ... یاد کودکی که گاهی نگذاشتنذ و نکردم را را در من زنده میکنند ...

و من هر روز  خاک آلود و غمین غروبها بر سر مزارم مینشینم و نظاره مردمی هستم که هول هولکی میایند و میروند و اکنون که به سر خط رسیده ام

افسوس میخورم به روزهایی که زندگی نکردم ... چرا شکوفه ها ی زیبا را بادقت نگاه نکردم ..چرا یک دل سیر  به رنگین کمان نگاه نکردم ..

چرا روزهای برفی  ا ز ترس سرماخوردگی چپیدم کنار بخاری و برف بازی نکردم .. چه آدم برفیهایی که درست نکردم ...

چرا هیچوقت زیر باران نرقصیدم  ، چرا اینهمه غم و غصه الکی خوردم .. اصلن غم نان این نام مزخرف گذاشت تا قد راست کنم ..

وقتی  که تهیه اولین مایحتاجهای زندگیم به عنوان یک مرد مثلن زن نگذاشت که اینهمه زیبایی را در اوج جوانیم فارغ از درد دست و پا و انواع و اقسام

بیماریهای رنگ و وارنگ درک کنم ..

دیروز با خودم میگفتم راستی یه وقتی بود تو زندگیم که بعد از غذا هیچ دارویی نمیخوردم آ .. و دلم تنگ میشود برای آ نروزها...

روزها و شبهای بدون داروهایی رنگارنگ که وقتی روی میز میچینم می بینم از هر رنگی هست رنگین کمان دارویی ...

رها شده با دو کودک در دامنم .. بدون سرپناه امن  .. بدون حقوق و مستمری .. بدون عشق و بدون پشتیبان درجامعه ای گرگ که باید نان خودم را در میاوردم ..

بهترین و طلایی ترین سالهای عمرم دهه بیست و سی .. ای خدا  ، یادم که میاید قلبم میلرزد ...

روزم را ,ماهم را سالم را جوانیم  را , و میانسالیم را به همین سادگی باختم ... بی آنکه زندگی کرده باشم ... بی آنکه بیاندیشم به اینکه خدا مرا به

ماموریتی عظیم فرستاده ... شاید مثل پینوکیو که رفت از پدرش دور شد خیلی سختی کشید خیلی گول خورد خیلی افتاد خیلی ... درحالیکه گربه نره و روباه

مکار ( تقدیر و بدبیاری های مدام به خاطر یک انتخاب اشتباه)

لحظه ای رهاش نکردن چقدر اذیتش کردن ... ولی بالاخره آدم شد ... آدم شد و برگشت پیش پدر ژپتو ...

خدایا منم میخوام آدم بشم  بعد بیام پیشت کمکم کن ...

از پینوکیوی چوبی که کمتر نیستم ؟ هستم ؟ ....

و به یاد قیصر امین پور عزیز که چه زیبا سروده :

حرفهای ما هنوز نا تمام ... تا نگاه میکنی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود

ای دریغ و درد حسرت همیشگی ناگهان ... ناگهان چقدر زود دیر میشود ...

بیایید قبل از اینکه ناگهان دیر بشه کاری بکنیم ...

 

کاری بکنیم کارستان ... ؟؟؟؟

لی لی

............................................................................

 


  
  

من و تو دوتا پرنده، تو قفس زندونی بودیم

جای پر زدن نداشتیم، ولی آسمونی بودیم

ابر و باروونو می دیدیم، اما دنیامون قفس بود

چشم به دور دستا نداشتیم، همینم واسه ما بس بود

اما یک روز اونایی که ما رو باهم دوست نداشتن

تو رو پر دادنو جاتم، یه دونه آیینه گذاشتن

منه خوش باور ساده، فکر میکردم روبرومی

گاهی اشتباه میکردم، من کدومم تو کدومی

با تو زندگی میکردم، قفس تنگ و سیاهو

عشق تو از خاطرم برد، عشق پر زدن تا ماهو

اما یک روز باد وحشی، رویاهامو با خودش برد

قفس افتاد و شکستو، آینه افتاد و ترک خورد

تازه فهمیدم دروغ بود، دنیایی که ساخته بودم

دردم از اینه که عمری، خودمو نشناخته بودم

تو توو آسمونا بودی، با پرنده های آزاد

منه تن خسته رو حتی، یه دفعه یادت نیفتاد

حالا اون قفس شکسته، راه آسمون شده باز

اما تو قفس نشستم، دیگه یادم رفته پرواز

.......................................................................

امروز همش قمیشی میخونه تو ذهنم هی پلی میشه ...

 


  
  

پرنده های قفسی، عادت دارن به بی کسی
عمرشونو بی هم نفس، کِز می کنن کُنجِ قفس
نمی دونن سفر چیه، عاشقِ در به در کیه
هرکی بریزه شادونه، فکر می کنن خداشونه
یه عمره بی حبیبن، با ا?سمون غریبن
این همه نعمت  ، اما همیشه بی نصیبن
تو ا?سمون ندیدن خورشید چه نوری داره
چشمه ی کوهِ مشرق چه راه دوری داره
چه می دونن به چی میگن ستاره
چه می دونن دنیا که یا بهاره
چه می دونن عاشق میشه چه ا?سون،پرنده زیرِ بارون
تو ا?سمون ندیدن خورشید چه نوری داره

چشمه ی کوهِ مشرق چه راهِ دوری داره

قفس به این بزرگی کاشکی پرنده بودم
مهم نبود پریدن ولی برنده بودم
فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی
غصه ت میگیره وقتی میدونی و میبینی

.......................................................................................................

پ . ن : آهنگ بسیار زیبای پرنده های قفسی قمیشی با اون صدای محشر اول صبح تو ماشین حالمو خوب میکنه  .. خدایا شکرت

راستی شاید امروز در گوشه کوچک قلبمان کنار همان گوی نورانی و گرم بطن چپمان یک قناری نازنین  نصب شود .. شاید ...!!!




  
  
<      1   2   3