سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفریده را فرمان بردن نشاید آنجا که نافرمانى آفریننده لازم آید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :211
بازدید دیروز :278
کل بازدید :826479
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/3
4:23 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

 اونایی که حقوق خوندن میدونن تو مبحث حقوق بحث جرم شناسی  ما دو نوع جرم داریم یکی فعل و دیگری ترک فعل .. فعل یعنی انجام دادن عمل و فعل مجرمانه و ترک فعل یعنی ظاهرا مجرم کاری نکرده ولی در باطن همین کاری نکردن خودش باعث رسیدن آسیب به شخص مقابل شده مثال ملموس که تو کتاب هم اومده  که برای همه قابل درکه مثال غریق نجاته که وظیفه ش نجات کسیه که داره غرق میشه ... نجات غریقی که کنار استخر یا دریا نشسته کسی رو میبینه که داره غرق میشه ولی حرکتی نمیکنه طرف غرق میشه و میمیره در ظاهر نجات غریق فعلی انجام نداده ولی در باطن ترک فعلی که باید میکرده ولی نکرده میشه فعل مجرمانه یعنی ترک وظیفه ذاتیش و باید مجازات بشه اصلن طرف نجات غریقم نیست تصادفی یکی داره غرق میشه و این بی تفاوت فقط نگاش میکنه  کسی هم پیگیر این نیست ولی این تو دلش میدونه میتونست کاری بکنه برای نجات کسی ولی نکرده حالا  ...متاسفانه گاهی ندانسته یا دانسته به خاطر کارایی که به "اطرافیانمون انجام نمیدیم"  بیشتر بهشون ضربه میزنیم تا کارایی که کردیم ...

همون مصداق ترک فعل که خودش تو قانون جرمه ولی تو زندگی روزمره جرم حساب نمیشه و پیگرد قانونیم  نداره ...

دیروز تا غروب سر مزار ت نشسته بودم و فکر میکردم  اگه سینه سپر میکردم از تنها داراییم خونه م میگذشتم و دست تو میگرفتم  به خاطر چندر غاز  اواره عربت نمیشدی اگه پشت و پناهت میشدم  الان زیر خروارها خاک نبود ی روزی که بهم گفتی کمکم کن   پوزخند زدم چی دارم کمکت کنم غیر از یک خونه فکسنتی .. خونه مو ؟؟؟؟ خونه مو بفروشم آواره شم ؟؟؟ کجا برم ... و اون رفت خودم تا ترمینال رسوندمت  موقع رفتن گفتی یا با دست پر عمودی بر میگردم یا  تو تابوت افقی  ...

دو ماه طول نکشید که مصیبتی به سرم اومد و ده روزه همون خونه رو حراج کردم و موقع امضا قولنامه نگفتم  کجابرم ؟؟ میگفتم هر جایی برم غیر از اونجا ... عزیز من  با چاقو تو شهر غریب کشته نشد عزیز من با بی تفاوتی من و امثال من که فقط خودمونو دیدیم مرد و ترک فعل مثبت اطرافیانش کشته شد ‌. .منی که واسه همه فامیل دایه مهربانتر از مادر بودم و برای تایید خودم از حانب کسایی که ذره ای تو زندگیم تاثیر نداشتن از جون و دل و مالم و وقتم مایه گذاشتم و آچار فرانسه همه بودم و حکم لاستیک زاپاس کهنه ته صندوق ماشینو داشتم واسشون که فقط هر وقت پنچر بودن یادم میفتادن  بعدش پرتم میکردن همون گوشه برای  روز مباداشون  ..  پیش عزیز خودم برادر خودم سرم بالا بود و حق به حانب ... من خونه مو بابت بدهی تو بدمممممممم ؟؟؟؟  و دو ماهی نگذشت که همون خونه همون سرپناه همون کلبه  چنان رو سرم خراب شد چنان که هنوزم از زیر آوارش بیرون نیومدم به نصف قیمت حراجش کردم و تمام ،  ایکاش سر پناهمو به خاطر نجات تو  حراج میکردم ایکاش به خاطر توبچه هامو آواره و بی سرپناه میکردم ایکاش .... حتی اگر باعث نجاتش نمیشد... حتی اگر باعث نجاتت نمیشد  انقدر دلم آتیش نمیگرفت ...

 

 و بعد از فروش همان خانه لعنتی یکماه  بیشتر طول نکشیدکه عزیزم تو تابوت برگشت .... دیروز کنار مزارش نشستم و بهش گفتم هزینه ای که وقت و انرژی و جانی که برای فامیل گذاشتم اگه فقط ده درصدشو واسه تو میزاشتم شاید شاید الان اینجا نبودی ... اینجا نبودم .. اینجا نبودیم ... تو رو  قاتلت  نکشت ... من کشتم با رها کردنت .. با بیکس گذاشتنت .. با فرار کردن ازت  با جواب ندادن به زنگات  با بی تفاوتیم با حق بجانب حس کردنم ...با از بالا به پایین نگاه کردن و ریز دیدنش ... با بزرگ کردن اشتباهاتش ...با دریع کردن مالم دریغ کردن وقتم با گوش ندادن به حرفات ... با حس نکردن دردات ... با نگرفتن دستای زمخت و  زخمو زیلی کارگریت ... اگه آستینی که برا دیگران بالا زدم وقتایی که تو مطبا برای دکتر بردن اقوام  برای  جهیزیه درست کردن برای ازدواجشون صرف کردم برای تو صرف میکردم ده درصدشو فقط به خدا  الان هیچ کدوممون الان اینجا نبودیم ... وقتی طلبکاراش پیغام فرستادن ما تو رو فقط قبول داریم بیاضمانتشو  بکن چک بده  مهلت بدیم بهش ... خندیدم .... اگر عزیز من روزی روزگاری به یک زن که سه بچه داشت پناه برد به خاطر بی لیاقتی منه خواهر بود که یکبار یه درد دلش گوش ندادم یکبار دستش  و  نگرفتم اصلن یکبار سرش و  را به سینه نگذاشتم تا گریه کند تا دردش  و بگه  یک بار آغوشم را برویش نگشودم آغوشی که پناه همه بود غیر از او ... نتیجه اش شد پناه به آغوش اغیار

دیروز ساعتها کنار مزارت نشستم  با اشگ چشمم با سر انگشتای خستم سنگ قبرتو شستم ...  قاتل تو فلانی نبود من بودم ... ماها با کارایی که میتونیم ولی بوقتش نمیکنیم اطرافیانمونو میکشیم مصداق همون ترک فعله که میشه فعل  مجرمانه اس  هیچ پیگرد قانونی نداریم .. هر چند  " کارما  " کار خودشو میکنه بلا هایی سرمون میاره که تو ذهن ناقصمون نمیگنجه ... وقتی بلایی سرمون میاد نگیم چرا من ؟؟؟ بیشتر دقت کنیم به گذشته مون به رفتار و گفتار و کردارمون به کارهای کرده و نکرده مون ...  "به دستایی با لیاقتی که  باید میگرفتیم و نگرفتیم "  که رهاشون کردیم  و دستای بی لیاقتی که محگم گرفتیم و رهامون کردن ...

همه ما قاتلان خاموش و اتو کرده زندان ندیده دادگاهی نشده ای هستیم که روزی با بی تفاوتی .. سنگدلی .. بیرحمی .. به خود اندیشیدن صرف , شانه بالا انداختن و به من چه کردنهایمان ... دستانی را رها کرده ایم  .. که راست راست راه میرویم ظاهرا پیگرد قانونی نداریم ولی اندکی  ذره ای وجدان داشته باشیم محکمه بدون قاضی وجدانمان  هر روز  کیفرخواستمان را صادر میکند.. و ما هرروز هزاران بار اعدام میشویم و  بین زمین و آسمون معلقیم به سزای ترک فعل مجرمانه مان ... 

ما هر کداممان شاید مستقیما مباشر قتل   و نابودی عزیزانمان  اطرافیانمان نباشیم ولی به  حتم با کارهایی که  " میتوانستیم و نکردیم   "  حتی در "کارهایی که نباید و انجام دادیم  "معاونت در نابودی و قتلشون و کردیم ...اینو فراموش نکنیم ...

عزیزانمان را رها نکنیم ... نجات غریقای بی تفاوت نباشیم نگیم به من چه  ، من باعث مشکلات کسی نیستم  خودش داره غرق میشه ، نگیم خودم هزار تا مشکل دارم به دست و پا زدنای غزیقای اطرافنون بی تفاوت نباشیم .. سنگ نباشیم ...

اکنون بعد از نیم قرن فهمیده ام دنیا خیلی بی ارزش تر و حقیرتر از آن است که دست همدیگر را بوقت نیاز رها کنیم ...رها شدگان زندگیمان را در یابیم ....افسوس که خیلی دیر میفهمیم خیلی خیلی دیر ایکاش زمان دگمه پلی بگ داشت ایکاش .... هزاران افسوس به عمری که بر باد رفت بر باد دادیم افسوس ...

الان حکم همون زندانی حبس ابدی و دارم که بعد از پنجاه سال زندانی  ، عفو خورده آزاد شده ولی همه عزیزاش بیرون زندان مردن هیچکی و نداره ... آزاده ولی نه جایی داره بره نه کسی و داره بشناستش ... همونقدر رها .. همونقدر تنها .. همونقدر آواره ... ...همونقدر سر گردون ...همون قدر پشیمون از کارایی که میتونسته و نکرده ... 

میخواد برگرده زندون ... ولی اونجام راش نمیدن ..

 به دستام نگاه میکنم به دستای زمخت و خسته و کج و معوجم دستای بیحاصل و سرگردانم ... به یاد دستان هنرمندی که با چوب معجره میکرد و چوب زمخت وسخت را در دستانش مثل موم شکل میداد و خم نرده هایی که حیرت زده ات میکرد و انگشتان کجی که با قلم نی  با دوات در سکوت با  ناله های غمگین نی با قلب و روحی شکسته  نستلیق شکسته  میکشید که بر روی کاغذ فریاد میزد فریادی در ته چاه عمیق بیکسی فریادی که هیچ کس نشنید ... 

 تا آنگاه که تنها و غریب و خسته و زخمی با چاقویی در سینه بر روی خیابانی غریب تر شیاری از خونش  آسفالت را رنگین کرد و  با چشمان و دهانی باز بر خاک و خون غلتید .... و ناله اش همچون ناله نی بر روی کاغذ برای همیشه خاموش شد

و  او را و کاغذ را  با هم باد  برد ....

......................................................................................................

 

 


  
  

گاهی روزهایی در زندگی هست که حتی تصور بودنشان را  در زندگیت نمیکنی .. گاهی روزهایی است که باورش در مخیله زخمی ات نمیگنجد .. درمکانهایی قرار میگیری در ثانیه هایی که فقط در فیلمهای تلویزیونی دیده ای ...و در آن مکان و زمان خاص بسیار خاص گاهی به خودت تلنگر میزنی که آیا این واقعا منم ، منم که اینجایم ، منم که ...


پنجشنبه 27 مرداد ساعت 12/30 ظهر موبایلم زنگ خورد صدای آشنایی در پشت گوشی تلفن میلرزید و خبر از وقوع حادثه ای ناگوار میداد برای من که صدای موبایل و تلفن همیشه و همیشه تداعی یک خبر بد ، بدتر و بدترین ها بوده  ... این خبر آخر از آن خبرهای بدترینی بود که بعد از سه چهار ساعت تبدیل شد به یک فاجعه ...  خبر بسیار کوتاه بود ولی  حس کردم بند قلبم پاره شد ..


برادرم  که برای کار به تهران رفته بود را با چاقو در تهران زده بودند و در دم جان سپرده بود ...شبانه  راهی تهران شدم ...راهی دور و دراز 10 ساعته ای که فقط من بودم و شب و بود و خط سفید جاده و اشگ ... رسیدم خسته و نالان ..یکی از بستگان آنجا منتظرم بود .. تنها و غریب با چشمی اشگ و چشمی خون راهی بیمارستانی شدم که میگفتند جسدش در سردخانه  آنجا است ... باورش برایم سخت بود سخت به معنای واقعی کلمه .. خودم را گول میزدم میگفتم الان که وارد بیمارستان شدم میگویند اشتباه شده و برادرم در بخش بستری است و سرم به دست انتظارم را میکشد .. میخندد و میگوید دیدی چطوری گولت زدم  و تورا به تهران کشاندم ...


وارد بیمارستان شدم بعد از نیم ساعتی مراحل اداری مرا برای شناسایی خواستند ... عین فیلمهای سینمایی ... زانوانم توان رفتن نداشتند با پاهایی بی رمق سرد و سست پشت سر ماموری راه افتادم که با دستکشهای سفیدش آرام و سرد و بیخیال پیشاپیش من میرفت به در آهنی رسیدیم در را که قفل بزرگی داشت باز کردند مثل اینکه میترسیدند مرده ها فرار کنند ... براستی اگر میتوانستند حتما فرار میکردند ..


وارد که شدم سرمای سالن را میشد بوضوح حس کرد هشت کشو ی استیل بزرگ در دو طبقه چهار تایی سمت چپ سالن کوچکی بود که با کاشیهای قدیمی فرش شده بود ... نام برادرم را گفتند کشوی 24 ... در کشو را  که باز کردند و کمی جلو کشیدند پاهایش را که دیدم قلبم لرزید جلوتر که کشیدند همه هیکلش سرد و عریان و لخت در جلوی دیدگان خسته و بی رمقم بود که اشگ مجال دیدن نمیداد صورتش را که دیدم روحم در تنم شکست و من بوضوح صدای شکستنش را شنیدم .. خدای من این برادر من بود ؟.. خدایا چنین صحنه هایی را در روزهای سیاه و تلخ زندگیم گذاشته  بودی و من نمیدانستم ؟.. خدایا اینجا کجاست و من کجا  هستم ؟... صورتش سفید سفید با دهانی کاملا باز با دندانهایی که تا ته بیرون بودند و چشمهایی باز که سرد و بیروح به روبرو مینگریستند ...و لبهایی که آبی شده بودند .. جای ضربات  چاقو که زیر قفسه سینه در سمت چپ درست زیر قلب و  ریه که  قلب را پاره کرده بود و زخمی که در بازوی چپش بود ... همین ... جای ضربه چاقو زیر قلبش آنقدر کوچک بود که باور نمیکردم با این ضربه مرده باشد ... مامور با دستکش جفت پاهایش را کشید گویا زیر بدنش پر ازخو ن بود که رد پهنی از خون از بالای سرش کشیده شد و قلبم را بدرد آورد ... نمیدانم خدایا نمیتوانم بفهمم چگونه تو اینهمه تحمل را در وجودم گذاشته ای که من نمردم که قلب من نایستاد ... خدایا این عزیز من بود که اینجنین ذلیل این چنین کشته شده اینجنین خونین و مالین اینچنین سرد و یخ اینچنین مظلوم جلوی روی من خوابیده بود ... خواب که نه ، برادر من مرده بود ... من دیگر مردنش را باور کردم .. بخدا باور کردم من مرگ را چهره سرد و کریه مرگ را در چشمهای سرد و لبهای آبی و دهان باز برادم دیدم ... دیدم برادرم که روزی ادعایش همه دنیا را بر میداشت حتی فرصت نکرده بوده چشمش را ببندد حتی فرصت نکرده بود دهانش را ببندد ...


خدایا اگر انسانها یک ثانیه بعد از مرگشان را میدیدند اگر یک نما  از چهره شان را بعد از در آمدن روح از بدنشان را میدیدند .. اگر یک هزارم ثانیه از ذلت بعد از مرگشان را میدیدند و حس میکردند ...  اگر میدیدند که چگونه مثل پر کاه در دست این و آن اینجا و آنجا کشیده میشوند و حتی نای اعتراض ندارند ... هزگز... هرگز.. وهرگز ... به هیچ کس ظلم نمیکردند ... حق هیچ کس را نمیخوردند ... هیچ دروغی نمیگفتند و هیج حقی را ناحق نمیکردند ... برادر بیچاره من بیچاره و درمانده و کشته شده من که قاتلش هم در روز روشن در خیابان جلوی چشم ده ها  نفر چاقو زده  بود و فرار کرده بود ... اینچنین خوار و خفیف و ذلیل افتاده بود ... گویا زانوانم را با داس زدند کنارش به روی زمین افتادم ... زار زدم ضجه زدم خدا را خواندم  خدایی که مرا میدید ... خدایی که روزهای اینچنین سخت را در زندگیم رقم زده بود .. خدایی که یک سکانس خوش در زندگیم نگذاشته بود... و  من درمانده و ناتوان با ضجه صدایش میکردم که جوابم را بدهد ... کارگرهایی که داخل محوطه بیمارستان با بیل و کلنگ به دست داشتند کار میکردند فقط نگاه میکردند ... و من مثل زنهای فیلمهای سینمایی خودم را میزدم و ضجه میزدم ...و برادر بیچاره ام  همانطور با دهان باز و چشمهای باز به  روبرو مینگریست ... آیا براستی روحش مرا میدید آیا میدید که واقعا چگونه مرا ذلیل و درمانده کرده است آیا میدید به جای تالار عروسیش که با ید پشت سر خودش و عروسش  گل بریزم ..اینگونه کف سردخانه افتاده ام و دارم تمام میشوم ... نمیدانم شاید هم میدید ...


پایینش آوردند و توی کاور مشکی گذاشتند و زیپ بزرگ آنرا کشیدند و گذاشتند داخل آمبولانس و بردند پزشکی قانونی ، نگذاشتند حتی کنارش بنشینم ... پشت سر آمبولانس میدویدم و فریاد میزدم و صدایش میکردم که مرا هم با خودش ببرد ... تنها و بیکس و ناتوان و بی رمق کف حیاط محوطه بیمارستان به  زمین افتادم و میگریستم ... دیگر باورم شده بود که باد سرد مرگ برادرم را برده .. گریستم و گریستم و با پاهایی که قدر ت ایستادن  نداشتند راهی پزشکی قانونی کهریزک شدم ... خدای من ... آیا من خواب میبینم خدای من اینجا کجاست ؟... من اینجاها چه میکنم ؟.. نه حتما خواب میبینم و الان بیدار میشوم ولی بیدارشدنی درکار نبود ، صدای ضجه و ناله و گریه گوش فلک را کر میکرد ... لباسهای سیاه  مردانی که از حال رفته بودند زنهایی که به سر و رویشان میزدند و دختر جوانی که برادر سربازش مرده بود و ضجه و موره میکرد و دلم را میسوزاند ... و درد خودم را از یاد برده بودم ... سه ربعی آنجا بودیم و صحنه هایی دیدم که هیچ گاه از مخیله ام پاک نمیشود ... برادرم  را کالبد شکافی کردند درحالیکه علت مرگش در بیمارستان کاملا معلوم بود و دربرگه ای که دستم بود نوشته شده بود  دیگر چه لزومی داشت که سینه اش را بشکافند و علت مرگ بنویسند نمیدانم ... نمیدانم برای چه اینهمه هزینه را تحمیل خانواده های عزاداری میکنند اگر پول نداشته باشند باید بروند و خودشان هم بمیرند... براستی اگر پول نداشته باشی باید جسد عزیزت را بگذاری و فرار کنی ...چون سلام که میدهی باید پول بدهی .. با حال نزار که قدرت گرفتن خودکار در دستت را نداری باید دهها فرم را پر کنی دهها اثر انگشت بزنی ... فرمها و سوالهای تکراری که مغز استخوانت را میسوزاند ... و نام عزیزت که دیگر نیست بارها از تریبونها اعلام میشود و بستگان متوفی را میخوانند و با هر بار خواندن نامش قلبت میلرزد و اشگت سرازیر میشود ... چهره های سرد صبور و آرام کارمندان این بخش ها و آرامشی که دارند که به بی تفاوتی تبدیل شده را باور نمیکردم ... گویا سنگ شده بودند ... حتی به چهره ات نگاه نمیکردند ..از اینهمه خونسردی حالم بهم میخورد ..


دوباره شناسایی  ، دوباره صدایم کردند و من برای آخرین بار عزیزم را ذلیلم را دیدم ... تو ی آمبولانس زیپ کاور را کشیدند و صورتش را دیدم خونین و مالین و لی دهانش و چشمانش بسته شده بود ... نمیدانم چگونه آخر شنیده بودم که مرده خشک میشود و به همان حالت میماند .. گریه امانم را برید ... زیپ را کشیدند و من دیگر ندیدمش دیدار آخرمان بود ...  و پشت سر آمبولانس راهی بهشت زهرا شدیم ...


بهشت زهرا ی تهران ... یک شهر برای خودش ... یک شهر بزرگ ... حدود 20 سال بود که بهشت زهرای تهران را ندیده بودم ... خدای من چقدر آدم در این 20 سال مرده بودند ... چقدر بهشت زهرا آباد شده بود ... با قطعه های ردیف و درختان بزرگ و سربفلک کشیده ... غسالخانه نامی که همیشه از آن هراس داشتم ،  دوباره اندوه  ،دوباره لباسهای سیاه ، دوباره گریه ضجه و موره دوباره به سر زدن های متوالی زنهایی که خودشان را میزدند مردهایی که چند نفر او را گرفته بودند که به زمین نیفتد ... در گوشه ای عده ای عزیزشان را جلویشان گذاشته بودند و میگریستند .. درگوشه ای دیگر عده ای عزیزشان را به دوش داشتند و برویش ترمه کشیده بودند و لااله الله گویان به طرف گورستان میرفتند در گوشه ای کودکی را بر روی شانه ها میبردند و به سر میزدند ..دنیای غریبی است بهشت زهرای تهران ...  مغازه هایی که کارو کاسبی شان سکه است و همیشه مشتری دارند و بر سر درشان کفن کربلا ،  کفن جوشن کبیر ،انواع ترمه  وتربت کربلا ، پلاکارد تسلیت در عرض 2 دقیقه ، جالب است فقط دو دقیقه ، آْگهی ترحیم درعرض 20 دقیقه ، وقتی میمیری چقدر سریع همه کارها انجام میشود  آنهایی که حرص مال دنیا را میخورند آنهایی که به خاطر مال دنیا سر عزیزانشان هم کلاه میگذارند ، آنهایی که زنا میکنند دروغ میگویند تهمت میزدند  غیبت میکنند ترور شخصیت میکنند ، ایکاش حداقل ماهی یکبار سری به بهشت زهرا و غسالخانه تهران بزنند .. بروند و ببینند ذلت انسان را ، بیچارگی انسان را .. تباهی انسان را .. بی وفایی دنیا را که حتی قادر نیستی مورچه ای را  از خودت برانی .. حتی قادر نیستی پلک بزنی و میروی ... به روی دستها میروی ...دستهایی که شاید در دنیا برایت کاری نکردند شاید توان بلند کردنت را نداشتند ولی اکنون همه عجله دارند تا کارهایت را ردیف کنند جالب است در دنیا اگر مشکلی داشته باشی تا وقتی نفس میکشی تا وقتی هستی کسی محلت نمیگذارد اگر بدانند احتیاجی داری حتی گاهی به تماست جواب نمیدهند ولی حالا همه بسیج شده اند با جان ودل و مال خود حتی  ، تا زودتر راهی گورت کنند تا دیگر بیشتر روی زمین نمانی ... کسانی که سال به سال حتی به تو سر نمیزدند حالا پیشنهاد کمک مالی میکنند تا مرده ات را زودتر راهی خاک کنی تا بروندو خستگی شان را در رستوران غذا خوری که تو به مناسبت مرگ عزیزت ترتیب داده ای در بیاورند و با  ولع غذ بخورند و نوشابه هورت بکشند و ... گویا اصلا گودی قبر را ندیده اند ... گویا وقتی همین یک ساعت پیش عزیزی را داخل سرازیری قبر میگذاشتند تنگی و تاریکی و حشرات گور سرد را ندیده اند .. گویا اصلا سنگهای سرد و بتنی لحد را ندیده اند ... گویا تلقین میت را ندیده اند ...گویا مرگ همیشه برای همسایه است و با آنان کاری ندارد ... در عجبم از این همه غفلت ..  از این همه گول زدن خود ... درعجبم خدایا ...


جالب است آنقدر درگیرمرده های مردم بودم که برادر خودم را فراموش کرده بودم گاه با این دسته که مرده شان را روی زمین گذاشته بودند و میگریستند میگریستم و گاه با دسته که بر روی دست عزیزشان را میبردند هم گریه میشدم و گاه ... برادر بیچاره ام  را به غسالخانه برده بودند و تا آخرین حمام عمرش را بکند و از خاک و خون پاک شود تا لباس سفیدی دامادیش را بپوشد آخرین لباسش را ... مرا به عسالخانه راه ندادند اذان میگفتند از شهرستان آمده بودم و نمازم شکسته بود وضو گرفتم و به نمازخانه خواهران رفتم تا نمازم را بخوانم ... گرمی هوای مرداد ،اینهمه بدو بدو از سرصبح ... ماه رمضان هم بود و گشته و تشنه  هر چند که مسافر بودم ، مقابل خدای خود ایستادم ... که اینچنین روز واقعه ای را برایم رقم زده بود ... ده دقیقه ای طول نکشید که زنگ زدند که بیا حمام دامادیش تمام شده و داخل آمبولانس گذاشته اند بیا و برای آخرین بار ببین .. هرگز فکر نمیکردم روزی من قبل از برادرم بمیرم آخر من چهار سال از او بزرگتر بودم و میگفتم روی شانه های او به خاک میروم ... ولی ... انسان از یک ثانیه بعدش خبر ندارد ... برادرم را کفن پیچ کرده بودند و داخل آمبولانس معمولی بدون یخچالی گذاشته بودند که باید 10 ساعت را ه از تهران تا شهرستان در گرمای مرداد طی میکرد و بابت این آمبولانس معمولی حدود چهارصد هزار تومان از من پول گرفته بودند ... دسته گلی هم روی داماد سفید پوشم بود برای مثلا عرض تسلیت ... براستی چه چیز میتواند تسلی خاطر کسی باشد که عزیزش را از دست داده است گلایول های سفید ... نمیدانم گناه گلایول چیست که همیشه روی مرده میگذارند گویا خدا روز آفرینش گلایول سفید گفته رسالت تو این است  : تو بر روی کفن ها و مزارهای سرد قرار خواهی گرفت تا با زیبایی و نجابت و سکوت شاهد گریه ها وضجه ها باشی جالب است که این همه زیبایی و وقار گلایول  بویی ندارد چون آنهایی که عزیزی از دست داده اند آنقدر گریسته اند  که دماغشان گیپ شده و  حتماحس بویاییشان کار نمیکند ... برادرم را بردند هر چه اصرار کردم که همراهش باشم تا برای آخرین بار این مسیر را با هم برویم قبول نکردند ...


برادرم شب اول قدر چاقو خورد  شب بیست و یکم به خاک سپرده شد و مراسم ختمش را گذاشتم و تمام ، به همین سادگی برادرم رفت ... به همین سادگی ، من  ، بیمارستان لقمان تهران ، من ، پزشکی قانونی کهریزک ، من ، غسالخانه و بهشت زهرای تهران ، من غسالخانه و بهشت زهرای شهرمان ... من ، برادرم و گودی و سرازیری گور ... من ، و سنگهای لحدی که بر روی برادرم چیدند و گونیهای سفیدی که بر روی سنگهای لحد کشیدند و خاک و خاک و خاکی که بر رویش ریختند و سنگی که بر مزارش گذاشتند .. و برادرم تمام شد ... او تنها 36 سال داشت ...  بر روی مزارش  خواهم نوشتم : اینجا مردی خوابیده است که بارها ایستاد ، بارها افتاد ولی هرگز زانو نزد ...


 برایش طلب آمرزش کنید و  فاتحه ای بخوانید .. سپاس

.........................................................................................

پ .ن : اینو از آرشیو سال 90 درآوردم ..10 سال پیش نوشتم ..هر سال همین موقع همین روز 19 رمضان همین ساعتها دوباره پرت میشم اونجا..

سال 90  ، سال سقوط ،  سال فرار ، سال گریز و انتظار...


  
  

شب که می شود
غم فرمان هجوم را به لشکریان خود می دهد
تا هرچه می توانند بر مغز و روحم با پتک آهنین اندوه بکوبند.
نیمه های شب برای رهایی از دست اینهمه غم به سیگار پناه می برم .
یکی . دو تا . سه تا . چند تا ... نمی دانم عاقبت قلب و نفسم می گیرد.
بعد نوبت قرص های رنگ با رنگه که می خورم و می خورم می خورم
نصفه های شب دوباره من می مانم و من و غم هایم
به زور قرص ها می خوابم
اما این اندوه در خواب هم دست از سرم بر نمی دارد.
حتی اینبار یاران کمکی نیز برای شکستنم همراه دارد.
مثل تو ، مادر بزرگ، نزدیگان و حتی کسانی که از این دنیا رفته اند...
... ... ... ....
نمی دانم صبح شده یا نه؟
خواب بودم یا بیدار
اصلا زنده ام یا مرگ به سراغم آمده
اما یکی به مغزم فشار می آورد
همان غم و اندوه سالیان سال است
بیدار شو ...
روز از نو روزی از نو
و در این میان درمان من از دست این سایه سیاه و بی باران
تو ... تو ... تو ... فقط تو ....

  
  

از بین آدمای زندگیتون دل نازکا رو بیشتر دوست داشته باشید..

بیشتر هوای اونایی که دلشون قد گنجیشکه رو داشته باشید..

همونا که زود میرنجن و  به روت نمیارن که رنجیدن..

ولی زودم میبخشنت و یادشون میره چی شده..

همونا که زود عصبانی میشن و از کوره در میرن و زودم آروم  میشن و باز بهت لبخند میزنن..

دل نازکا هیچوقت آدمای ترسناکی نیستن..

هیچوقت نا امنت نمیکنن ..

چون دل اینکه کینه ازت به دل  بگیرن و بشینن نقشه برات بکشن ندارن..

دل نازکا هیچوقت زمین نمیزننت...

قدر اونا که دلشون زلال آبه و چشاشون آینه بدونید

فرشته های پاک و مهربون زندگیتون

کسایی که با چند ده سن و سر و شکل آدم بزرگا !!

هنوز  قلب یه بچه دو ساله تو  سینه شون می تپه !!!!

 

...............................................................

پ . ن : من بلدم آنقدر دیر بخوابم که اندوهم را خواب کنم .. اما یکی به من بگوید کی بیدار شوم که اندوه زودتر از من ؛ بیدار نشده باشد !!!!

 


  
  

قدرتمندترین آدمها ، آدمهای تنها هستند .. کسانی که تنهایی خود را پذیرفته اند .. اصلا اصل پذیرش در زندگی خیلی مهمه ...

وقتی پذیرش تو روحت اتفاق میفته دیگه احساس بدبختی نمیکنی .. دیگه دلبستگی های آنچنانی نداری و همین باعث میشه وابستگیم نداشته باشی ...

وابستگی که دمار از روزگار آدم درمیاره ... آدمی که طعم جدایی و غم و اندوه را چشیده .. آدمی که بارها رها شده و هنوزم سر پاست ... دیگه از هیچی نمیترسه ...

هنوز هم زیبایی های کوچیک زندگی رو می بینه حس میکنه ..  و هنوزم با مشکلات دست و پنجه نرم میکنه  و خم به ابرو نمیاره پس هنوز روحیه جنگجویی

خودشو از دست  نداده ..

با همه مشکلات ریز و درشت زندگیش هنوز طعم بهار و  حس میکنه ..هنوز  روحش از عطر گل یاسمن مدهوش  میشه .. هنوز دیدن یه بچه کنجشگ یا بچه

گربه کوچیک میتونه کل روزشو  روشن کنه .. برای بوی خاص گردن نوزاد دلش غنج میره ...

به گربه تو کوچه سلام میده ... وقتی قیافه متعجب اونو می بینه میخنده ... وقتی بدون چتر زیر بارون میره .. تا خیس خیس بشه .. و وقتی بهش اعتراض

میکنن میگه روزایی خواهد بود که رو سنگم  میباره بزار امروز رو سرم بباره و  حسش کنم و غش غش میخنده ... چنین آدمی دیگه از تنهایی نمیترسه ..

وقتی بهش میگن ..یه فکری به حال خودت .. به فکر روزای تنهاییت وقتی که بچه هات میرن سر

خونه زندگیشون بکن .. میخنده و  میگه .. تنهایی و عشقه .. اونوقت تازه وقت دارم بیشتر به  خودم برسم .. بیشتر ورزش کنم .. بیشتر سفر برم..  بیشتر

کتاب بخونم .. بیشتر فیلم ببینم ..

بی دغدغه نگرانی برای بچه ها ...

چنین آدمی دیگه نه تنها از تنهایی و بی همزبونی خودش نمیناله بلکه ازش لذتم میبره ..

روزهای قرنظینه کرونایی سال پیش اولین تجربه تعطیلی  ودر خانه موندنمون و با هم بودن اجباری در خانه با بچه ها که همه از خونه موندن گله و ناله میکردن .. بهترین فرصت برای خونواده کوچیک من بود ..

روزهایی که با بچه ها نون می پختیم و همه آشپرخونه و ویرون میکردیم و سر تا پامون آردی میشد و میخندیم و حال میکردیم .. شیرینی هایی که تو لیست نوبت بودن و هر روز یکیشونو درست کردیم و کیف کردیم

باقلوایی که مدتها بود فرصت درست کردنش نبود .. بعد از یکی دو بار امتحان و خطا بالاخره  محشر از آب در اومد .. شیرینی نون خامه ای که وقتی گرم گرم از

فر در  میومدن مدهوش میشدیم از بوش ..

و به وقت خامه زدن بهش کل میز و  گند میزدیم و همه جامون خامه ای میشد و  یه لذت نابی رو تجربه میکردیم ..  غر زدنهای من برای تمیز کردن این همه خراب کاری که هر دو در میرفتن و من میموندم

و یه آشپزخونه ترکیده ... و  قسم اینکه دیگه فردا هیچی درست نمیکنم  و استراحت میکنم و  فرداش دوباره قسمم یادم میرفت و ...

 

به خدا حتی ذره ای  تو خونه  حوصله مون سر نرفت .. چون برعکس سالهای گذشته که عیدا همش مسافرت بودیم ..  و از استراحت خبری نبود .. چون هر

جایی میرفتیم اول صبح بیدار میشدیم که به جاهای دیدنی اون شهر که فهرستشو در آورده بودیم برسیم و بریم و عملا همش بدو بدو داشتیم و شبم خسته

و کوفته از اول شب خوابمون میبرد ...

و وقتی هم میرسیدم به خونه و دوباره سال کاری جدید..شروع میشد .. چند روزی طول میکشید تا خستگی راه از تنمون در بیاد .. و دوباره تکرار مکررات و

...برنامه های روتین  کاری هر روزه که فقط شباهمدیگه میدیدیم ...

و این قرنطینه واجبار در خونه موندن فرصتی بود برای با هم بودنمون و اینکه  فهمیدیم ما اصلا همدیگه رو نمیدیدیم ...وقتی کوچیک بودن کار بی وقفه برای

امرار معاش باعث شدن که بزرگ شدنشونو نبینم و حالا هم انقدر خودشون درگیر کار و دانشگاهن که من نمی بینمشون ...

و این همون اصل پذیرشه .. که باعث میشه .. حتی تو بدترین وضعیت هم دلخوشکنک الکی هم واسه خودت درست  کنی وقتی هیچ کاری از دستت بر نمیاد

.. باید همه چی رو بخودش بسپاری و ادامه بدی ... چیزی که به بچه هامم  سعی کردم یاد بدم . ..وقتی غر میزدن سرشونو به کاری گرم میکردم به قول

خودشون کار واسشون جور میکردم .. کارهایی عقب افتاده ای که سالها وقتشو نداشتیم ...

و  تمام  این روزای سخت زندگی بهم یاد داده نزارم  شرایط بر ما سوار بشن ..   این ما باشیم که از شرایط بد فرصت بسازیم وقتی  شرایط اذیتمون میکنه

خودمونم  خودمونو آزار ندیم ... و قرص " به درک "  و همیشه تو جیبمون داشته باشیم و قتی کاری از دستمون بر نمیاد ...والا به خدا هیچی این دنیا که

دستمون نیست هر آنچه که از دستمون بر میاد میکنیم بقیشم میسپریم دست  خودش .. یه کش اونقدری کش میاد که بضاعتشه بعدش از یه جایی به  بعد

دیگه نمیتونه ، نه که نخواد ، نمیتونه ، زیادی بکشی در میره میخوره تو چشم و چالت ! این جریان  خیلی از آدماست آدمهای اطرافمونو زیادی بیشتر از

تحملشون تحت فشار نزاریم ...  هیچ کس قرارنیست مثل من فکر کنه ،  مثل من زندگی کنه ، اولویتاش مثل من باشه ، نگرشش به هستی و زندگی عین

من باشه ..  با آدما کنار بیاییم و دوسشون داشته باشیم ، و اینو بفهمیم که دنیا مدینه  فاضله ای که همه چی توش وفق مراد من باشه نیست

ونخواهدبود.. اصلن وقت اومدن به دنیام کسی به ما قول نداده اینجا همه  چی گل و بلبله و میرین خوشگذرونی وقتی خودش میگه ما  انسان را در رنج

آفریدیم ..


ایشالا که  این روزای سختم  مثل همه روزای سختی که نموندن  بزودی  زود  تموم بشه و  دوباره آرامش به کشورمون و همه دنیا برگرده ... 

به قول  شاعر " چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند .."

الهی آمین

 

لی لی

............................................................

پ . ن   شاید بی ربط :   یه جایی خوندم وقتی به یه مگس بالهای پروانه رو میدی نه قشنگ میشه نه میتونه باهاش پرواز کنه ...میدونی از چی میگم

"اصالت" بیایم به اندازه ظرفیت آدما دست نزنیم ..  اومدیم بعضیا رو آدم کنیم .. زیادی روشون کار کردیم  واسمون "خدا شدن "





  
  
<      1   2   3      >