رشد اونجایی شکل میگیره که بعد از زخم های زیادی که بر روانت از رابطه های بلاتکلیف مونده به اون نقطه ای تو زندگی میرسی که با تک تک سلولات باور داری به اینکه :
تنها بودن ، "بهای مراقبت کردن از خودته " و کیفیت داشتن یک یا دو نفر آدم امن در زندگیت بهتر از کمیت و تعدد روابطیه که چیزی به روحت اضافه نمیکنه ..
و فقط تو زندگی باید با کسانی ارتباط داشته باشی که دستاورد بودنشون به زندگیت صلح بیشتر با خودته .
درگیر هیچ کس و هیچ چیز نیستم .. درگیر و گرفتار آدمها نیستم ..
اندک کسانی را در اطرافیانم دارم که دوستم دارند .. میدانم که به واقع دوستم دارند .. و دوستشان دارم .. دیگر هیچ کس را باری به هرجهت تحمل نمیکنم ..
بزرگ شده ام . شاید که فهمیده ام از تنور دوست داشتن های الکی افراطی آبی برای آرامش دلم و زندگیم گرم نمیشود .. واینکه هیچ کس به معنای واقعی کلمه هیچ کس و هیچ حرکت و حرفی ارزش اینو ندارن
که باعث به هم خوردن ذره ای آرامش تو زندگیم بشه و باعث بشه یه ساعت از خواب شبم بزنم ..
یاد گرفته ام جز خودم و خدای خود روی هیچ کس و هیچ چیز حسابی باز نکنم .. و هیچ و هیچ انتظاری از اطرافیانم حتی عزیرانم نداشته باشم ... چون نه چیز ها همانی هستند که میبینم و نه آدمها همانی که
ظاهرشان نشان میدهد .. آنقدر بزرگ شده ام که بدانم زندگی همشه اش دویدن و خریدن و تلاش کردن و موفق شدن و نشدن نیست ..
آدمی بیش از هرچیزی در دنیا به امنیت روحی و آرامش نیازمند است حتی اگر از مادیات بهره ای نداشته باشد ...
هر چه که بیشتر بزرگ میشوم و رشد میکنم ...
آرام ترم ..
رهاترم ..
بی خیال ترم ...
غیر وابسته ترم ...
غالب مردم فکر میکنند اگر دوباره به دنیا بیایند به نحو بهتری زندگی میکنند انتخابهای بهتر میکنند ... و زندگی شادتری ...ولی هرگز چنین نیست ..
تا افکارت تغییر نکنه هزار بار م دوباره به دنیا بیایی همینی ...
دیگر توان دنبال کردن کسی را ندارم .. حتی دنبال عشق دویدن به هر قیمتی به دست آوردنش را ... انگار بی حس شده ام ...
و همین باعث شده نسبت به افکار هیچ کس کنجکاو نباشم .. کنجکاو نباشم که مرا چه میبیند و درباره ام چه میاندیشد ... بی حسی گاهی بسیار عالی است مثل اینکه دوستت بلیط یک نمایش مضحک را به تو
هدیه داده و تو ناچار به تماشای آنی .. ولی میدانی که بالاخره و بالاخره تمام میشود ... هر چقدر هم که نمایش چندش و رعب انگیز و سرد و تباهی باشد بالاخره تمام میشود ..
بعد از نیم قرن و اندی از زندگی مارپله ای و پر فراز و نشیبم که مارهایش بیش از پله هایش بوده .. اینرا دریافته ام اینکه انتظار داشته باشم همه زندگی گل و بلبل باشد و بی مشکل خیالی واهی است و هیچ گاه عملی نمیشود .. برای یک زندگی بهتر باید در قدم اول پذیرش اینرا داشته باشیم که زندگی محل آسایش و آرامش مطلق نیست ... زندگی فراز و نشیب است که گاهی در اوجی و گاهی در
ته چاه اندوه . .. نه در اوج ماندنت همیشگی است نه در ته چاه اندوه و غمت ماندنی ..
هر روز که از خواب بر میخیزم گویا از مرگ برگشته ام .. مانند معجزه .. . و با خود میگویم امروز همان فرصت دوباره ای است که ازخدا گرفته ام و باید و باید و باید آنگونه که میخوام زندگی کنم ...
هر چند اندک ... هر چند محدود .. روز های هفته میتوانند آخرین روزها باشند ... آنموقع است که طعم غذاها بهتر میشود .. طعم میوه ها و رنگ هایشان دلپذیرتر .. وقتی کسی قلبت را میشکند وقتی
حتی کسی توهین میکند ... وقتی خوبیهایت را با بدی پاسخ میدهد به جای آنکه برنجی .. به جای آنکه عصبانی شوی .. فقط میخندی ... از ته دلت میخندی که چقدر دنیایش محدود است .. و چقدر
زندگی را باور کرده .. گویی همیشه هست ... و افسوس میخوری که چقدر در درونش تنهاست ...
بزرگ که میشوی .. اندوه و رنج و غم و نداری مادی و معنویت کم رنگتر میشود ... چون واقعا میدانی که این زندگی همان نمایش مضحکی است که بالاخره پرده پایین میاید و تو بلند میشوی و میروی و چون غباری در هستی گم میشوی ...
فقط تعداد انگشت شماری تو دنیا میتونن به این سطح از آگاهی و آرامش برسن اگه همه میتونستن که دنیا بهشت میشد و رسیدن به این مرحله گذر از رنج
و اندوه طاقت فرسایی میطلبه رنجی که مثل کوره آتیش مس وجودتو ذوب نکرده طلا کنه ارزش طلا میدونی به خاطر چیه اینکه تو هیچ آبی زنگ نمیزنه تو هیچ
خاکی کدر نمیشه حتی اگه له بشه پودر بشه بسوزه خاکستر بشه بازم ماهیت شو حفظ میکنه و بازم طلاست یعنی مصایب و تلخیا و سختیا نمیتونه اصلشو
کدر کنه و از بین ببره بعضیا تو سختیا کدر میشن تلخ میشن منکر میشن یعنی ذات سختی تو ذاتشون تاثیر میزاره ولی بعضیا ذاتشون طلاییه هیچی نمیتونه
ماهیتشونو تغییر بده خیلی کمن این جور آدمو خوش به حال اونایی که به این مرحله رسیدن
پس غم خوردن بیهوده را کنار میگذاری و فقط شاهد و ناظری ... فقط شاهد و ناظر و دیگر هیچ ....
لی لی
خوشم که عمر گران مایه را تباه نکردم
به جز شراب نخوردم به جز نگاه نکردم
به غیر تاک نشانان نشان کس نگرفتم
به غیر ساقی مجلس به کس نگاه نکردم
به جز ضیافت مستی به جز پیاله پرستی
خدا گواه نرفتم خدا گواه نکردم
اگر چه توبه نمودم ولی چو خواجه نبودم
که صبرتا شب عید و هلال ماه نکردم
به جرم دامن پاکم اگر به بند فتادم
برادرانه کسی را فرو به چاه نکردم
هزار بار اگر مست آب رز شدم اما
برای مرتبه ای آب زیر کاه نکردم
سیاه مست شدم لیک دل سیاه نبودم
به زهد روز کسی را شب سیاه نکردم
اگر نماز شکستم به پای جام نشستم
قسم به عالم مستی که اشتباه نکردم ...
............................................................................................................................
غ . ن : وقتی نوشتنم نمیاد پناه میبرم به شعر و آهنگ و قهوه و کتاب ... و می بینم دیگه هیچی از دنیا نمیخوام جز اینا ..
خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغروزم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
گل شکفته خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
شراب خواستم و عمر شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
چه سرنوشت غم انگیری که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود ..