تو مرا دعوت کن به همان کافه دنج
بوی خوب عطرت
میز چوبی و نگاه مستت
دست من فنجانی
و غزل در دستت
وهوا,, ظاهرا پاییزی ست!
وکمی ابری و سرد
عابران چتر به دست
پشت هم در گذرند!
شنبه بارانی!
گوش من تیز شد از خنده تو
و چه حال خوبی
روبه رویم گل گلدان محبت
و دو چشمت
که عجب غوغایی ست
من سؤالی دارم!
میشود چشم تورا دید و نمرد؟
میشود آیه زیبایی بارانی را
لای این شعر سرود؟
میشود سهم دو چشمان تو باشم هردم؟
میشود پلک نزد؟
قهوهتر از چشمت تؤی فنجان کدام کافه چیست؟
کافه چی فنجانم پیش چشم تو ربود!
و در آن زل زد و گفت!
وای برتو که چنین قهوه تلخی داری!
.......................................
شب ها ...
شب ها غریب تریم و بی پناهتریم و مظلومتریم و معصوم تر ...
شب ها شکننده تریم و به همه چیز فکر میکنیم و بابت همه چیز غصه میخوریم و پشیمانیم و بابت همه چیز غمگینیم و نگران ...
شب ها کوچک ترین اشتباهات آدمی دراکولاهای مخوفی میشوند و او را از احساسات طبیعی خودش بیزار میکنند ...
صبح روز بعد اما ..
همه چیز بی اهمیت و ناچیز به نظر میرسد و نگرانی ها سطحی اند و ترس ها سطحی اند و اشتباهات تجربیات لازمی بوده اند برای ادامه ...
ما شب ها بچه میشویم و از سایه ها میترسیم و صبح خوب می شویم ... مانند همان کودکی که از حجم سیاه روی دیوار ترسیده و پس از طلوع آفتاب و
تابش اولین بارقه نور فهمیده که آن سیاهی خوفناک سایه ی گلدان کنار پنجره اتاقش بوده ..
آدمها شب ها با سایه های وجودی شان رو در رو میشوند و هر صبح از جا بر میخیزند و نقاب آفتاب میزنند ...
وقتی داشتم روزهای سختم را بدون یاری آدمها پشت سر میگذاشتم و هیچ کس را برای مساعدت و دلگرمی نداشتم فهمیدم من در نهایت شوخ طبعی ام ،
قاطعم و در نهایت بی طاقتی ام صبورم ..و در نهایت شکنندگی ام ادامه دهنده ام .. و من در نهایت اضطرابم آرامم و در نهایت محدودیتم بلند پروازم و در نهایت
پناهندگی ام پناه دهنده ام ...
من در سخت ترین لحظات خودم را محک زدم .. دورتر ایستادم و به خود به استیصال رسیده و ادامه دهنده ام نگاه کردم و دلم خواست او را بغل بگیرم ..
او که به انتهای خط طاقتش رسیده بود و همچنان داشت امیدوارنه ادامه میداد که نا امید میشد ،بغض میکرد، خسته میشد، کنار میکشید،
اما خیلی زود خودش را آرام میکرد .. به خودش دلداری میداد اشگهای خودش را پاک میکرد بلند میشد و با نگاهی رو به جلو ، ادامه میداد ...
من در سخت ترین روزهای زندگیم خودم را شناختم و قول دادم بیشتر حواسم به خودم باشد .. من همیشه بیش از توانم جنگیده ام هر کس جای من بود
همان ابتدای راه برای همیشه تسلیم میشد و در نقطه ی امنی از زندگی اش برای همیشه پناه میگرفت ...
نرگس صرافیان
گفتم من شکسته تر از آنم که بتوانم تو را از دست بدهم ... خندیدی گفتی آدمها از چیزی که فکر میکنند قوی ترند .. راست میگفتی .
تو در سطر آخر قصه ها زندگی میکردی جایی که سرنوشت معلوم شده است .. پایان من بودی و بلد بودی پایان تلخی باشی .. بلد بودی وقتی داری با دیگری میرقصی از بالای شانه ات نگاهم کنی..
تا مطمئن شوی دارم عذاب میکشم .. بلد بودی وقتی سرت را روی سینه ام میگذاری بگویی قصه ی جدیدت را برایم بخوان و بعد انگشت هایت را روی لبهایم حرکت بدهی وقتی میخواندم برایت و بعد که ساکت میشدم مرا ببوسی و بعد که پرنده میشدی قفس صدایم کنی و نبینی چقدر درختم ... بلد بودی انکارم کنی طوری که از انکار شدن خوشم بیاید ..
حالا لابد یادت رفته روزی که در آغوشم گریستی و گفتی میخواهی مرا به قلبت بدوزی تا کسی از تو ندزدد .. برایت توضیح دادم آدم وقتی به کسی مبتلا میشود نامرئی میشود .. برایت گفتم من فقط در ذهن تو
وجود دارم در فاصله ی لبهای نیمه بازت .. درگرمای بدنت وقتی بیتاب پیچک شدنی .. درمهر های کمرت وقتی ببوسمشان .. گریه ات بند آمد و گفتی بلدی خیال آدم را راحت کنی .. من تو را بلد بودم ..
هم با بودنم و هم با نبودنم خیالت را راحت میکردم و این گناه من بود ...
حالا وقتی دیگری را میبوسی من هنوز در فاصله ی لبهای شما وجود دارم .. هنوز وقتی برای دیگری برهنه میشوی من تب تنت را حس میکنم .. وقتی
دیگری را نوازش میکنی من در حافظه ی سرانگشتانت مشغول پیر شدنم ...
نامرئی غمگینت .. هنوز مبتلای توست !
این قصه ای است که باید برایت بخوانم .. قبل از اینکه انگشتت به لبم برسید ... یکی مانده بود ... و برای دیگری که رفته بود .. قصه مینوشت .. ودر سطر آخر قصه ها گریه میکرد ... همین
حمید سلیمی
گاهی شده سر میز غذا یه لحظه تصیمیم بگیرین تلویزیون خاموش کنین و بعدش بگین : آخیش به به چه سکوتی ...
کاش زودتر خاموشش میکردم ..!!!
حضور یه سری آدما تو زندگیمون دقیقا همینطوره .. بهشون عادت داریم .. به اون صدا .. به اون فضا .. حتی به درد و رنج حاصل از اون .. سازگاری یه خصلت خوب انسانیه اگه یه خوبی داشته باشه صد تا خصلت بد دیگه ام
داره .. متاسفانه ما مخصوصا اونایی که تو خونواده های بلبشو و فقیر از لحاظ مادی و معنوی بزرگ میشن فقط و رشد نمیکنن ... این خصیصه سازگاری درونمون زیاده .. چون همیشه دچاریم به ناچاری ..
گاهی وقتی سالیان سال دچار یه کسانی یه موقعیتی یه شغلی هستیم که درونشون جز رنج و درد هیچی نصیبمون نمیشه این خصلت سازگاری به روح و روانمون چنگ میزنه ...
خصلتی که مثل اختاپوس همه پاهاشو دور تنمون می پیچه و خفمون میکنه ولی ازش راضی هستیم .. یه حاشیه امن مزخرف مثل یه پیله دور تنمون میبافیم و سر تو لاک خودمون تو لجن و گه دست و پا
میزنیم و فک میکنیم زندگی میکنیم که از هزار مردگی بدتره ... که زنده بودن فقط زندگی نیست ...
ما ازدواج میکنیم بدون آموزش و با در نظر گرفتن صرفا طرف مقابلمون و فکر میکنیم وقتی این فرد مثلن اکثر ایده آلهای منو داره پس تمومه غافل از اینکه وقتی شما دست کسی رو میگیرین بعنوان شریک زندگی
شما با خونواده اون ، عادتها و خصایصش ، فرهنگ و تربیتش ..عقاید و ایده آل هاش و علایق و سلیقه اش و باورهاش با مشکلات روحی و جسمیش .. با آسیب های دوران کودکیش با کمبوداش ...در واقع ازدواج کردین ..
هر کسی که قصد ازدواج داره من اینو بهش میگم : چقدر خامن اونایی که میگن پدر و مادر درست حسابی نداره ولی خودش خوبه ! منکه نمیخوام با ننه باباش زندگی کنم .. و این همه خامی و بی تجربگی و
سطحی فکر کردن برام مثل یه کابوسه ...
همه ریشه تو خونواده شون دارن این فکر مزخرفیه که فک کنیم فقط طرف مقابل مهمه و بس ... که صد البته بارها گفته و نوشته ام که باید این درسها و
تجربیات تو مدارس از دوران کودکی بهمون آموزش داده بشه که متاسفانه هرگز
هیچ جایی حتی اگه صد سالم درس بخونی تو هیچ واحد دانشگاهی پاس نمیکنی ...
به نظرم هر زن و مردی دو بال پرواز برای زندگی مشترک هستند .. به هر دلیلی یکی از از بالها در کنار بال دیگه به طور موزون و متناسب و به جا حرکت نکنه
محاله ممکنه بشه اون زندگی به پرواز در بیاد و اوج
بگیره .. واژه همسر دقیقا به همین معناست ولی متاسفانه وقتی یکی از بالها از کار میفته ریپ میزنه و ساز مخالف .. با یه بال طرف مقابل همیشه سینه
خیز رو زمین راه میره ... زخمی میشه انرژی ازدست میده و همیشه ام رو زمینه .. تو گل و لای و خاک و خل ...
وقتی یه آدم تلخ و دشوار و که سالیان سال کنارت زندگی رو به کامت تلخ کرده ، کسی که به خاطرش روی عقاید و علایقت و استعدادت پا گذاشتی کسی
که همیشه باهاش در جا میزنی .. به خاطرش از همه علایقت میگذری .. به خاطر حفظ آرامش ظاهری زندگیت به جای زندگی کردن تحمل و تحمل میکنی ..
به یکباره میبنی ده سال بیست سال سی سال گذشته و ... تمام ... و پرده افتاده و تو دیگه نیستی ...
ایکاش میشد ایکاش این قدرت و خدا به همه میداد که خارج از همه باورهای غلط جامعه جهان سومی میتونستیم همه آدمای سمی زندگیمونو حذف کننم
این سازگاری با غم و درد و اندوه که توش همه چی رو میبازی مثل نوازش دیوارهای سخت و ضخیم زندانه .. زندانی که توش گیر کردی ولی میله هاشو
دوست داری ... به بوی نمورش به موش ها و سوسکهاش عادت کردی ..کم کم به تحقیر شدن های پیاپی به نخواستن های مدام که تو وجودت سرکوب شده عادت میکنی ... کم کم واژه مزخرفی مثل سرنوشت و تقدیر و ال و بل میاد سراغت تا دلخوشکنک الکی باشه برای اینکه تحمل تو بالا ببره ..
و فک میکنی زندگی قطعا همینی هست که من دارم ...
اینو فقط کسی که از زندان آزاد شده با تک تک سلولهاش حس میکنه که وقتی یه آدم سمی به تمام معنا رو حالا هر کسی که باشه از زندگیت حذف
میکنی چه حس رهایی دیوونه کننده ای بهت دست میده مثل همون حس خاموش کردن تی وی بعد از مدتهای مدید ..
و همون آخیش ته دل که ایکاش زودتر اینکار و میکردم ...
لی لی
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من هم اینک از در صلح آمده است
بسکه گوش از خلق بستم تا شنیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هر چه من ها بود سوخت
کشتم آن خویش و زخاکش پروریدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویش بینی را گزیدم تا گزیدم خویش را
می شدم ساقی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا ز تاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه را بر خورشید بستم تا دمیدم خویش را
برده داران زمانها چوب حراجم زدند
دست اول تا برآمد خود خریدم خویش را
بزم سازان جهان می از سبوی پر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
شفیعی کدکنی
...................................................................................
غ . ن : این شعر عالی و فقط باید با دکلمه عالی باران نیکراه هزار بار گوش بدی و حظ کنی فقط ...