وای باران باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران....
گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور و عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی...
حمید مصدق
هر روز چیزی رو بخون که هیچکس دیگه نمیخونه؛
به چیزی فکر کن که کس دیگه ای بهش فکر نمی کنه
و کاری رو بکن که هیچکس جرات انجام دادنش رو نداشته باشه.
خوب نیست که ذهنتون دائما با آدمها هم عقیده باشه.
کریستفر مورلی
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد …
پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟
گفت : سربند یا زهرا !
گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه، چه فرقی داره ؟
گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …....
از آنجا که دیگران نمیتوانند از همان دیدگاهِ خود آدم به مسائل نگاه کنند،
نمیفهمند آنچه سرسری میگویند تا چه حدی میتواند آدمی را بیازارد !
مارسل پروست
من هستم، چون ما هستیم»
یک پژوهشگر انسانشناس در آفریقا، به تعدادى از بچه هاى بومى یک بازى را پیشنهاد کرد. او سبدى از میوه را در نزدیکى یک درخت گذاشت و گفت: «هر کسى که زودتر به آن سبد برسد، میوه هاى خوشمزه را برنده مىشود.»
هنگامى که او فرمان دویدن را داد، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و با یکدیگر دویدند و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند.
وقتى پژوهشگر علت این رفتار آنها را پرسید و گفت: «در حالى که یک نفر از شما مى توانست به تنهایى همه میوه ها را برنده شود، چرا از هم جلو نزدید؟»
آنها گفتند: «اوبونتو»؛ به این معنا که «چگونه یکى از ما مى تواند خوشحال باشد، در حالى که دیگران ناراحتند؟!»
--
در عالم چیزى بالاتر از محبت و مهربانى نمىبینم. / بتهوون
--
برگرفته از جلد اول کتاب زیبای «مـن و مـا!»
چقدر دیگر وقت دارم دکتر؟
_ 24 ساعت ، شاید هم کمتر
_می خواهم دو کار برایم انجام دهید.اول اینکه به من دارویی دهید تا بتوانم بیدار بمانم و از لحظه لحظه ی باقیمانده ی زندگیم لذت ببرم. ..
خیلی خسته ام اما نمی خواهم بخوابم .
کارهای زیادی هست که باید انجام دهم ،
کارهایی که همیشه به آینده موکول می کردم،
چون فکر می کردم زندگی جاودانه دارم!
کارهایی که وقتی باور کردم زندگی ارزش زیستن ندارد توجهم را از آنها سلب کردم!
دوم دلم می خواهد اینجا را ترک کنم و بیرون بمیرم
دلم می خواهد بدون بالا پوش بیرون بروم و در میان برف ها قدم بزنم....
دلم می خواهد بفهمم سرمای شدید چگونه است ،
زیرا همیشه خودم را می پوشاندم و ازسرما خوردگی خیلی می ترسیدم.
دلم می خواهد باران را روی صورتم احساس کنم ، به هر مردی که توجهم را جلب کند لبخند بزنم.
دلم می خواهد از نشان دادن احساساتم خجالت نکشم،
چون این احساسات همواره وجود داشته اند ولی من پنهانشان می کردم.....
"ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" _ پائولو کوئیلو