طفلی به نام ِ شادی، دیری ست گم شده ست
با چشم های روشنِ براق
با گیسویی بلند، بتِ بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشانِ ما:
یک سو خلیجِ فارس
سوی دگر، خزر...!
| محمدرضا شفیعی کدکنی |
دیوانگیست اینکه نمیخواهم
اطراف من نشانهی او باشد
تسکین روزهای غمانگیزم
آرامگاه شانهی او باشد
زخمیست در میانهی روحم که
پس میزند هرآنکه بخواهم را
میترسم آخرش تن تنهایی
تصمیم عاشقانهی او باشد
دیوانهام! قبول! نیا نزدیک
از من بترس! از منِ ناآرام
از اضطرابِ آه! مبادا که
این عشق هم بهانهی او باشد!
دیوانه نیستم! نه! خودآزارم!
میترسم از حضور زنی دیگر
از من! منی که بعد تو میترسد
دنیا یتیمخانهی او باشد
آه از شبی که رفتهای از پیشم
مردن چقدر سادهترین چیز است
موسیقی صدای تو وقتیکه
لالایی شبانهی او باشد...
| اهورا فروزان |
دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی می کنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می بینم
تویی که بیماری ام را سبب شدهای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت میتواند بر آن چیره شود
و ای کاش می دانستی در این لحظه
لبهای خشک و صورتی رنگت
را چقدر دوست دارم...
| آنا آخماتووا / ترجمه: احمد پوری |
به تو گفتم:
زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.
جواب دادى:
هرچه این حرف را تکرار کنى، باز هم مى خواهم بشنوم!
این گفت و گوى کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک موسیقی، هر لحظه توى ذهن خودم تکرار کردم.
اما هرگز تصور نکن که حتى یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم.
نه! من فقط موقعى آرام و آسوده هستم و تنها موقعى به تو فکر نمى کنم،که تو با من باشى.
همین و بس.
| مثل خون در رگهاى من / احمد شاملو |
زنى که گلوبندى از بهار نارنج به گردن دارد
و ریحان و نعنا در باغچه می کارد
براى قمری ها دانه می پاشد و
با باران حرف می زند
ناخن هایش را با حنا رنگ می کند و
گیسوان بافته اش را با روبان های رنگى می بندد
نه از خزان گله دارد،
نه از داغ تابستان
زمستانهایش را به بهار می بافد و
بهارهایش را به زندگى
او زنی ست که تار و پودش عاشق است
و هنوز زن های عاشق
به کتابها، کوچ نکرده اند...
| آرزو پارسی |