از چمدانت بیش از خودت گلایه دارم
آنقدر بزرگ بود
که همه روز های خوبم را بردی
آنقدر کوچک بود
که همه خاطراتت را جا گذاشتی...
| پدرام مسافری |
..............................................................
کدامِ شما بعضی وقتها دیوانه نشده ؟
کدامِ شما دور و بر یک خانه
به هوای دیدن یک آدم خاص با ماشین دور نزده ؟
کدامِ شما دائم به یک کافه خاص سر نزده ؟
یا با سماجت به یک عکس کهنه زل نزده ؟
کدامتان برای انتخاب هر کلمه ی یک نامه جان نکنده
و یک ایمیل دو خطی را چهار ساعت طول نداده ؟
تلفن را نگاه نکرده و دعا دعا نکرده که طرفش زنگ بزند؟
کدامِ تان شب را بی تاب بیدار نمانده؟
منظورم این است که
محض رضای خدا
یک عشق و عاشقی به من نشان دهید
که دیوانه وار نباشد...
| جس والتر |
زمان زیادی می خواهم
برای فراموش کردن تو
اما فقط یک ثانیه می خواهم
تا به یاد بیاورم
پاییز پارسال
روز آخر
دیدمت
رنگ سنجاق به موهایت
سبز بود...
| محمد برقعی |
....................................................
پ . ن : و ... ودر عرض چند ثانیه یادم میاید آن روز آخر لعنتی درست 738 روز پیش چه پوشیده بودی ؟؟.. کت و شلوار قهوه ای شاید !!! ....نه حتما ...
آدما میخوان، به دست نمیارن، سرد میشن.
میخوان به کسی که دوسش دارن برسن، نمیرسن، سرد میشن.
میخوان به دانشگاه مورد علاقه شون برن، نمیرن، سرد میشن.
میخوان پولدار بشن، نمیشن، سرد میشن.
میخوان به آدمای دیگه نزدیک بشن، آسیب میبینن، سرد میشن.
هرچی بیشتر میگذره سرد و سردتر میشن. انقدر که یه روز به خودشون میان و میبینن تبدیل شدن به آدم برفی.
آدم برفیای سرد و بی روح که دیگه حتی به خنده دارترین جوکها هم نمیخندن. دیگه از قدم زدن زیر بارون لذت نمیبرن، دیگه از عطر چای لیمو مست نمیشن. آدم برفیا فقط آب میشن. قدم هاشون کوتاه و کوتاه تر میشه و فکر میکنن عوارض پیریه، ولی اونا دارن آب میشن.
موهاشون میریزه و فکر میکنن ارثیه، ولی اونا دارن آب میشن. روز به روز تعداد چین و ترکای روی صورتشون بیشتر و بیشتر میشه، فکر میکنن وارد دوره ی جدید میانسالی شدن، ولی اونا نمیدونن که آروم آروم دارن آب میشن.
آدما یه قلَّک بزرگن. هربار که نمیرسن، هربار که قلبشون میشکنه پر از حرف میشن.
آدما همیشه تنهاتر از اونن که بتونن از درداشون با کسی حرف بزنن. حرفا توی آدما تلنبار میشن. آدما خمیری به دنیا میان و به مرور تغییر شکل میدن
آدما تبدیل میشن. به آدم برفی، به آدم حرفی...
| لئو (محمدرضا جعفری)
برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شدهای!
هنوز مثلِ آن وقتها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری! بازوانِ مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است! خوش میگذرد؟
برایم بنویس، آن ها چه میکنند! دلبریات پابرجاست؟
برایم بنویس، چه میکنی! کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر میکنی! به من؟
مسلماً فقط من از تو میپرسم!
و جوابها را میشنوم
که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی، نمیتوانم باری از دوشات بردارم.
اگر گرسنه باشی، چیزی ندارم که بخوری.
و بدینسان گویا از جهان دیگری هستم
چنانکه انگار فراموشات کردهام...
| برتولت برشت / ترجمه: علی عبداللهی /