دلتنگی درد عجیبی است.. دردی مرموز
قبلن ها .. وقتی خیلی دلتنگت میشدم
غروب های محزون پاییزی
یا زمستانی..
یاغروب های بارانی بهاری
وقتی خسته از کار روزانه
در راه بازگشت به بیت الاحزان همیشگی
پشت چراغ قرمزی
سر چهار راهی ..
یا حتی در یک روز تعطیل
پشت چرخ دستی فروشگاه
لحظه ای چرخ چر خ دستی مان
با هم تلاقی کنن و نا گاه ..
ولی حالا ..
دلتنگی به نقطه ا ی که میرسد
دیگر حتی آرزوی دیدارش را حتی از دور هم نمیکنی
که نکند دلت دوباره هوایی شود..
نکند به یادگذشته ..
نکند به یاد گذشته ..
نکند ..
نکند ..
نکند ..
دلتنگی درد مرموزی است که
نه میکشد ..
نه دیوانه میکند ..
فقط ته ته تهش میرسد به یک سکوت مرموزتر ..
سکوتی که تا ته ته جانت ریشه میدواند
ریشه هایش از چشمها و گوشها و شانه هایت بیرون میزند..
دیگر حتی آرزوی دیدارش را هم نمیکنی حتی از دور ..
و این سکوت ... و این سکوت .. و این سکوت ...!!
....................................
16 بهمن ماه سال 1397 ساعت 5 عصر ...
پ . ن : بارونی که با تو عاشقش بودم ... اینروزها دشمن سرسخته منه .. !
پر میکشم از پنجره ی خواب تا تو
هر شب من و دیدار ،در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافیست مرا ای همه ی خواسته ها ، تو
دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش ، همه ذرات هوا تو
بیدارم اگر دغدغه ی روز نمیکرد
با آتش مان سوخته بودی همه را ،تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
آی هر چه صدا ، هر چه صدا ، م رهر چه صدا تو
آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو
یامرگ و یا شعبده بازان سیاست ؟
دیگر نه و هرگز نه که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعی همه جا تو ، همه جا تو ،همه جا تو ..
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من ؟
تا شرح دهم از همه خلق ، چرا تو ..!!
محمد علی علی بهمنی
حالا که اینجا ایستاده ام
دلتنگم ؟ زیاد..
بریده ام ؟ خیلی..
خسته ام ؟ تا دلت بخواهد..
تکه تکه ام !! و باز با همین تکه های قلبم دوستت دارم
با همین نفس های تنگ شده از سر دلتنگی..
با همین بریدگی های روحم از سر نبودنت..
با همین خستگی از سر دویدن به سمتت و همه نرسیدن ها ..
با همه اینها هنوز ولی دوستت دارم..
و گمان کنم..
عشق همین است که
آدمی اشتباهی را..
یک طور اشتباهی..
به دست میاوری..
بعد از دستش میدهی
و هنوز..
با تمام اشتباهی بودن ها
روی دوست داشتنش پافشاری میکنی ...
فاطمه جوادی
خشونت است
وقتی شعر میخوانم وگوش نمیدهی
مو پریشان میکنم و نمی بینی
شرابی را غوغایی بر زلفهای خسته ام
و سرخ را بر لبانم
بیگاه ترانه میخوانم
و بی تو میگذرانم عمر را
خشونت است وقتی
در آغوش نمیکشی ام
در لحظه دلهره های موذی
چشم میدوزی به دیوار
در ثانیه لوندی
و باز میشوی اغواگر احساساتم
خشونت است وقتی
دستپخت های مطبوعم را
نسبت میدهی به برنج و گوشت مرغوب
ونمیدانی
چای هم رنگین است
از عطر دلدادگی
بی حضور عشق
آب هم غوطه ور است
در بیمزگی
خشونت است وقتی
میگویی:
خسته ای ؟؟؟ برو !!!!
و تمنای چمدانم را نمی بینی
که منتظرست بگویی
نرو !!!
خشونت است وقتی
میخواهی عشق را بفهمم لابلای مردانگی ات
بی آنکه فریادش کنی
من زنم
از جنس شیشه و آئینه
خشونت است وقتی سکوت میکنی
و در مردمک چشمانم
عشق را نمی جویی
بگو آن جمله انقلابی را
تاریخ را بشکن
و دست در دست باد
هدیه ام کن
دوستت دارم را
من سالهاست چشم براه
بی قراری نسم و بوسه مهتابم...
مرا دریاب
مریم پور صفری
25 نوامبر روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان
................................................
پ . ن : به طور کلی خشونت بخصوص در مورد زنان همیشه انجام عملی نیست که به آزار جسم منجر شود
گاهی سکوت مردانه و بی اعتنایی ، دردی است که با اینکه روز خاصی در تقویم ندارد اما قاتل هر دقیقه زندگی است
خشونت را متوقف کنیم چه با زنان و چه با مردان و حتی با طبیعت و حیوانات
اصلا خشونت این نیست که کاری برعلیه کسی انجام دهیم گاهی خشونت یعنی کاری را که باید انجام ندهیم ...مثل مهربانی کردن
محبت و عشق ورزیدن که فلسفه وجودی هر انسانی است ..
ما خواستیم زندگیِ خوبی داشته باشیم و به همدیگر گفته بودیم «خداحافظ».
ما خواسته بودیم آن یکی مواظبِ خودش باشد و هنوز به موقع پایمان را رویِ پدالِ ترمز میگذاشتیم، مسواک میزدیم، فیلم میدیدیم، به دوستهامان میگفتیم همه چیز رو به راه است. ما به همدیگر گفته بودیم خداحافظ و زیرِ پاهامان خالی بود.
خواب میدیدم دندانمان تویِ دستشویی می افتد. ما به همدیگر میگفتیم خداحافظ اما غذایِ مورد علاقهمان را هنوز دوست داشتیم. ما شبها از بغض دماغمان پُر میشد، قلبمان می گرفت اما فرداش هنوز نگران بودیم تیمِ محبوبمان گل نخورد. ما به همدیگر میگفتیم خداحافظ... گریه را هُل میدادیم توی دندان هامان اما حواسمان به تاریخِ بیمهی ماشین بود، ما کلاهمان را حوالیِ هم ول میکردیم و سراغش نمی رفتیم، اس ام اس هامان پاک میشد.
ما کتاب های قرض گرفته را پس میفرستادیم، ما مشت میزدیم به قلبمان، اما هنوز رأسِ ساعت به باشگاه می رفتیم. ما دیگر به هم فحش نمی دادیم، داد نمیزدیم. ما دیگر بوس نمیفرستادیم، توی ترافیک نمیماندیم، باهم نمیخوابیدیم. ما گفته بودیم خداحافظ، رسمی دست داده بودیم. ما اسمِ هم را تویِ گلومان قورت دادیم، نگاه نکردیم. دیگر بویِ هم را دوست نداشتیم، وقتی از هم مینوشتیم فعل هامان ماضی بود. حسرت داشتیم، آهمان در میآمد، اما هنوز قیمتِ تورهای تفریحی را چک میکردیم، کانال های خبریمان میوت نبود.
ما گفتیم: «زندگیِ خوبی داشته باشی، خداحافظ»... توی دلم فکرکردم لابد نمیشود. گفتم حتما از گریه میمیرم، خانهمان را آب می برد. گفتم اگر تولدم بشود و نباشی زنده نمیمانم، دیگر نمیخندم، همهاش آهنگهای غمگین گوش میکنم، با کسی نمی پلکم. اما زندگی همیشه همانجور پیش میرود که میخواهد.
زندگی هنوز قبض میفرستد درِ خانهات که مجبور شوی پاهات را کنی تویِ کفش، زندگی هنوز موجودیِ حسابت را اس ام اس میکند، به مادرت می گوید دقیقهای چهل بار زنگ بزند، زندگی به بازیگرِ محبوبت فیلمنامههای جدید میدهد، کتابِ نویسندهی مورد علاقهات را چاپ میکند. زندگی فشارِ خون پدرت را بالا میبرد، دوست هات را توی تصادف میگیرد، شغلِ جدید برایت پیدا میکند.
زندگی همه چیز را آنطور پیش میبرد که میخواهد و ما که به همدیگر گفته بودیم خداحافظ؛ بعدِ مدتها با صدایِ آرام و گمشده به هم زنگ میزنیم و میپرسیم: « این مدت چطور گذشت؟! »
| الهه سادات موسوی |