یه بار نشست روبروم، چایی نباتشو هم زد و گفت "میترسم یه روز اذیتت کنم"
گفتم "خب نکن!"
گفت "عمدی که نه! ولی میترسم اذیت شی"
گفتم "نترس! از چی باید اذیت شم؟!"
دوباره چاییشو هم زد، هم زد، هم زد...
دیدم حرف نمیزنه، گفتم "نباتت آب شد، چاییتو بخور"
گفت "تو نمیترسی یهو برم؟؟"
گفتم "نه! بخوای بری میری دیگه! واسه چی بترسم؟!"
گفت "ولی من میترسم! میترسم خسته شی بری و بازم دوست داشته باشم..."
فقط نگاش کردم
بغض کرده بود
دیگه حرفی نزد، فقط چاییشو خورد و رفت...
حس کردم سردمه...
خودمو بغل کردم
رفتنش ترسناک بود
نبودنش ترسناک تر...
به خودم گفتم "تو از چی میترسی؟؟"
بعد زل زدم به صندلی خالیت
زل زدم به "نداشتنت..."
گفتم "من فقط میترسم، یک روز از خواب بیدار شم و ببینم دیگه دوستت ندارم..."
| اهورا فروزان |
چونان صاعقه ای بر من فرود آمدی
و دو نیمم کردی...
نیمی که دوستت دارد
و نیمی که رنج میبرد
به خاطر نیمه ای
که دوستت دارد ....
غاده السمان
.....................................................................................................
هیچکس نمیگوید
اگر شب را از آدم بگیرند،
و تاریکی را
و معجزهی سکوت را
و عظمتِ بیانتهایِ تنهایی را از آدم بگیرند،
دستِ دردهای هزارسالهی خودمان را بگیریم
به کدام جهنمی ببریم؟
| نیکی فیروزکوهی |
همیشه خستگی از انجام دادن کاری نیست، خستگی گاهی از انجام ندادن کاریست؛
کاری که میتوانستهای و انجام ندادهای، نگذاشتهاند که انجام دهی؛ گویی تمام دنیا غُل و زنجیرت شده که آن کار را انجام ندهی.
خستگیِ انجام ندادن، بسیار کشندهتر است، بسیار طولانیتر است، بسیار غمانگیزتر است.
اصلاً خستگی انجام ندادنِ یک کار، چیزی فراتر از خستگیست؛ و این نوع خستگی، «تهنشین شدن» نام دارد. تهنشین شدن آدم در خودش. تهنشین شدن همهی توان و آرزو و امیدهای آدم در درون خودش.
مثل تهنشین شدن ذرات شناور در گودال آبی که سنگی به درونش انداخته باشی.
مثل تهنشین شدن دانههای خاکشیر در یک لیوانِ شیشهای.
از یک جایی به بعد، آدمها هم در خودشان تهنشین میشوند؛ اما کسانی که تهنشین شدهاند، دوام نمیآورند، زنده نمیمانند، همان دوران جوانی، زندگی را میبوسند و میگذارند کنار؛ آنها هم که پوست کُلفتترند و تهنشینی در دوران جوانی را تاب میآورند، آن را سالها بعد، با چین و چروکهای صورت و رنگ موهای سرشان پس میدهند؛ مثل پدر که چینهای صورت و رنگ موهایش، خبر از تهنشینی بزرگی در او میداد که در گوشهای از حیاط آنگونه چُمباتمه زده بود.
اصلاً میدانید چیست؟ آدمهایی که در گوشهای تک و تنها زانوهای خود را بغل میکنند و چمباتمه میزنند،
همان تهنشینشدگان هستند؛
همانها که خودشان در خودشان تهنشین شده است. ..
| بابک زمانی |
انسان سه گونه میمیرد
مرگ روح ...
مرگ وجدان ...
مرگ جسم ...
مرگ روح یعنی : شکستن وقار و غرور یک انسان به دست دیگری ...
مرگ وجدان : یعنی استفاده از انسانها برای مقاصد شخصی بدون هیچ گونه پشیمانی و ترحمی ...
مرگ جسم : یعنی ایستادن نفس و تپش قلب ...
دردناکترین مرگ ها مرگ روح است ...
وحشتناکترین مرگ ها مرگ وجدان است ...
آسان ترین مرگ ها مرگ جسم است ..
...................................
تو با شرافتی اگر ..
آبروی دیگران را مانند آبروی خود محترم بشماری
تو آزادی اگر ...
خودت را کنترل کنی نه دیگران را
تو مهربانی اگر ...
وقتی دیگران مرتکب اشتباهی میشوند آنها را ببخشی
تو شادی اگر ...
گلی را ببینی و به خاطر زیبایی و عطر خوشش نهایت لذت را ببری
تو ثروتمندی اگر ...
بیش از آنچه نیاز داری نداشته باشی
و دوست داشتنی هستی اگر ..
دردهایت تو را از دیدن دردهای دیگران کور نکرده باشد ..
متفاوت بخوانید ...
با تفکر بخوانید ...
.............................................
فریدون مشیری