سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کژی، با دانش راست می شود . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :328
بازدید دیروز :353
کل بازدید :829153
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/7
11:11 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

میشد یه کافه ی ساحلی کوچک داشته باشم یه گوشه ی دنیا ..

یه زن مهربون و سه تا بچه  و  یه سگ  ...

غروب ها دم کافه بشینم  به تماشای دریا و باد ..

و یاد بابام بیفتم که میگفت یه روز تو ساحل پری دریایی دیده ...

یادم بیاد که با  تمسخر خندیم و بهش گفتم  پری دریایی وجود نداره پیر مرد ..

ویادم بیاد که پک عمیقی به  سیگار زد و دستش و گذاشت روی  گردن چروکش و گفت : همین جا رو بوسید و رفت !!! دقیقا همین جا ..

و با خودم بگم : حالا گردنت زیر خاک صد بار پوسیده هی پیر مرد ..

همونجایی که جای بوسه پری دریایی و نشونم میدادی ..


میشد ندیده باشمت ... میشد از دست نداده باشمت .. میشد گردنم را نبوسیده باشی ...

گردنی که بعد از تو صدها بار پوسیده .....

 

حمید سلیمی

............................................................

غ . ن : بعضی نوشته ها در عین کوتاهی تاثیری تو روح و روانت میزاره که تا ساعتها و روزها بهش فک میکنی ... و وقتی میخوونیش یه آهنگ پس زمینه غمگین تو مغزت پلی میشه .. این از اوناست ...

 


  
  

وقتی احساس تشنه بودن میکنیم میشود تشنگی .. یا ضعف ناشی از گرسنگی میشود گشنگی .. پس نیاز  مبرم به عشق هم لابد میشود عشقگی !!!

شاید ما دهه پنجاهی ها نسلی بودیم که بیشتر از زندگی به عشقگی فکر میکردیم .. بچه هایی که به جای بچگی فقط دلشان میخواست که عاشق شوند ..

کسی را دوست داشته باشند خیلی هایمان که هنوز فرق دختر و پسر را نمیدانستیم هوس عشق به سرمان زد ..

فرقی نداشت یکی از بچه های فامیل باشد یا "علی" توی سریال آئینه عبرت .. یا "سوباسا " توی کارتون فوتبالیست ها تفاوتی نبود بین عکس رنگی یک

فوتبالیست مو لخت یا همکلاسی هم جنس !!

ما عاشق هر کسی میشدیم که فقط کمی دوستمان داشت  و کمی دوستش داشتیم ... 

خودم دوستی داشتم که عاشق فوت های مزاحم تلفنی خانه شان شده بود .. عصرها که ما در کوچه بازی میکردیم می نشست خانه تا مزاحم زنگ بزند بعد

بافوت های عاشقانه طوفانی در وجودش میافتاد که دلش را میبرد ..

"عشقگی " برای ما دهه پنجاهیها یک نیاز حیاتی بود مثل آب و غذا .. انگار برای ادامه زندگی حتما باید برای کسی مرد...

همین ها باعث شد ظرفیت هایی از عشق را کشف کنیم که هیچ یک از فلاسفه کهن به آن دست نیافته بودند ... حتی آقای والنتیوس یا همان " ولنتاین " ...

امان همان طور که در تمام طول تاریخ تشنه  های زیادی از تشنگی مردند .. و گرسنه های زیادی از گرسنگی ...

بعد از ما دهه پنجاهیا ..عشق پس از تحمل یک عمر" عشقگی "مرد و دار فانی را وداع گفت ..

.................................................................



  
  

قلبم شبیه نقاشی های دوران بچگی تو خالی شده است..

از آنهایی که وقت 16 سالگی گوشه کاغذ میکشیدیم و تیر نازکی از بینش عبور میدادیم

مد بود آنوقتها  کشیدن قلبهای توخالی شمع و گل و پروانه اصلن یواشکی دوست داشتن مد بود انگار..

همه چیز را گوشه کاغذ میکشیدیم با هراس گفتن ..

همه  اش نگفتن بوده و با نگفتن فهمیدن ..

حالا هیچ کدام اینها مد نیست حالا در تقویم روزی نوشته اند به نام "روز عشق " و حتی بچه  های کار پشت چراغ قرمز با دستهای کثیف و موهای ژولیده و دماغ یخ زده استوانه های شیشه ای عشق میفروشند

گل رز گداشته اند و یک مشت پوشال ..حالا ما نه مال آنوقتهاییم که گوشه کاغذ قلب تو خالی بکشیم نه بند این روزها که استوانه های شیشه ای عشق بخریم ...

معلقیم  بیخود ... بی تعلیق ...

پوزخندی میزنیم به خرسهای سرخ شکلاتی و به تقویم .. پوزخند میزنیم به خودمان که نه فقط بی تعلقیم که دیگر به درد تعلق نمیخوریم ...

ما دچار خودمان شده ایم .. با قلبهای توخالی تیرخورده با حفره های بزرگ روی تن آبی روح ...

دیگر اینکه آن وقت ها شمع و گل و پروانه مد بود و حالا خریدهای شکلاتی فرقی به حال تقویم ما نمیکند ...

ما 365 روز سال را تیر خوردیم .. مثل همان قلبهای توخالی دوران کودکی ...

روز استوانه های شیشه ای به تمام کسانیکه تعلق  سرخی دارند به شکلات ها به خرس ها به قلب ها به روز داغ گرامی  باد و ماندگار با  امید به اینکه میان استوانه سرخ شما پوشال نباشد ...


راحله خیری

....................................................................



  
  

به گمانم داشتن یه آدم امن به معنای واقعی کلمه امن تو زندگی یه موهبت بزرگه خیلی بزرگ ..

و اینکه در وانفسای این زندگی نفسگیر و پر اندوه اینکه پس از تمام خستگیها و دلخستگیها و دلشوره های مدام همیشگی پناهت باشد نمیشود با  هیج چیز در دنیا قیاس کرد ..

که نصیب همه نمیشود ..  وقتی میگویم پناه گریه ام میگیرد.. پناه داشتن به گمانم بزرگترین نعمت دنیاست .. اینکه بدانی درکنارش آرامی ، در پناهش امنی ،، و اینکه  تو را آنگونه که هستی

میخواهد و دوست میدارد ... افسوس که  هیچ گاه در زندگی پر فراز و نشیبم هرگز تجربه این پناه داشتن را ندیده ام ..حس نکرده ام .. ولی چرا اینگونه به این کلمه میاندیشم ...نمیدانم

وقتی کتاب "مثل خون در رگهای من " نامه های شاملو به آیدا را میخوانم .. گویی قلبم در دستانی آهنین و سرد فشرده میشود و اشگ در چشمانم جولان میدهد ...

تصور چنین عشقی عظیم و خواستنی ار یک مرد تمام سلولهای تنم را به ارتعاش در میاورد و چقدر دلم میخواهد جای آیدا بودم .. میگویند شاملو دو ازدواج ناموفق داشته و سومین آیدا بوده ولی هیچکس

نام آن دو زن دیگر را  نمیداند .. شاملو همان شاملوست یا آیدا توانسته شاملو را شاملویی کند که چنین عاشقانه و بی دریغ و بی منت آیدا را دوست داشته باشد ...نمیدانم ...

درجایی خواندم همه ما آدمها از هر جنس و نژادی تلفیقی از سیاهی و سفیدی هستیم هیچ خوب و بد مطلقی در جهان وجود ندارد شرایط ، اقلیم ، محیط اجتماعی و علی الخصوص خانواده و علی الخصوص تر 

مادر ، میگویم مادر چون طفل تا ابتدای هفت سالگی  که تمام خمیره وجودش شکل میگیرد و باور ها  وحس هایش تکمیل میشو د  تمام اوقاتش را با مادر میگذراند و همین باعث  بیشترین  تاثیر میشود  باعث میشود که کدام جنبه از وجود یک زن یا مرد پر رنگتر و ملموس شوند در ارتباط با یکدیگر ،  و این همراه زندگی ماست که باعث میشود کدام یک از خصایص انسانی یا خصایص رذیلانه در وجودمان پررنگتر شود و بروز

پیدا کند ..  چقدر جالب گفته اند : تو گو با کیان زیستی که من هم بگویم که تو کیستی .. و شخصیت و باورهای وجودی  و حرکات و سنکنات ما غالبا  نشات گرفته  و تلالویی از افکار و حرکات و سکنات کسانی

است که بیشترین ارتباط را با آنها داریم ...

روزها و شبهای بسیاری بوده که بی پناهی تا مغز استخوانم را سوزانده ... شبهایی  که در بیت الاحزانی انبار گونه بی پنجره به نام خانه ساعتها  در بستر و سر زیر لحاف گریسته ام .. تا کسی صدایم را نشنودجز او ... روزها و شبهایی که خودم پناه و هم آغوش خودم بودم و بازوهایم را دور خودم حلقه کرده ام ... ولی صبحش از بستر برخواسته ام و سپر برداشته و به جنگ با زندگی و تلاش دوباره رفته ام

بدون اینکه گلایه ای به کسی بکنم ... ولی همیشه همیشه این خلا در وجودم بوده و به گمانم حتی بعد از مرگم هم خاکم آنرا فریاد خواهد کرد .. افسوس که بسیار دوست داشتم و اندک دوست داشته

شدم .. بسیار عشق وررزیدم بی منت و چشم داشت ولی  عشقی واقعی حس نکردم .. بسیار پناه بودم ولی  هرگز پناهگاهی نداشتم ... هرگز...

و گاهی در گذار از این  روزهای توانفرسا به خودم میگویم :  وگاهی جلوی آینه میایستم و به خودم نگاه میکنم و میگم منو ببخش  عزیزم به خاطر همه آسیب هایی که بهت زدم

منو ببخش به خاطر همه آسیب هایی که اجازه دادم دیگران بهت  بزنن ..

منو ببخش که همیشه اولویتم آرامش و آسایش دیگران بوده به جز تو ..

منو ببخش  که  خیلی دیر فهمیدم تنها پناهم بودی و من در بیرون ازخود دنبال پناه و پناهگاه میگشتم ...

منو ببخش که تنها کسی بودی که از بدو تولد تا لحظه مرگ فقط میتونستم روی تو حساب کنم و 50 سال ندیدمت ...

دیروز دوباره رفتم خونه قدیمی که تخریب شده .. دقیقه های متمادی به این خرابه متروک نگاه کردم و ده سال مثل یه فیلم کوتاه چند دقیقه ای از جلوی چشام رد شد ...

 به روزای ازادی فک کردم ،یه حس آزادی مطلق .. یه حس مثل اینکه حبس ابد باشی  و به زندانت عادت کنی به بی نوری و بی پنچره گی و بی پناهی خو بگیری و دیگه باهاش بسازی 

یکدفعه از بلند گوی زندان اسمتو بخوونن و بگن که آزاد شدی ... و تو ناباورانه به سلولت به  دیوارهایی که باهاش خو گرفتی حتی جرزهای کج و معوجش حتی سوسکها و موشهاش ... به میله های زنگ زده ش

حتی بوی نم و رطوبتش . به کف شور آشپزخونه که هر جند وقت یه بار میگرفت و باید فنر میزدی تا باز شه . حتی به زندانبانت ... و زبونت بند بیاد .. و اینکه بلاخره عفو خوردی .. و آزاد شدی ..  یه حس رهایی مطلقه مطلق .. مثل یه پرواز بعد از سالها اسارت ..ده سال

یعنی ده عید،  ده محرم ، ده رمضان ، ده  بهار، ده تابستان ،ده پاییر ،ده زمستان و ............میلیونها ساعت گریه و اندوه و بیکسی و  بی پناهی ...

یه حس ناب غیر قابل توصیف انگار به یکی بگن بوی سیب و بنویس چه طوریه ... یا بوی گل یاس و ...  نمیشه توصیفش کرد .. برات آزادیم اومده بودم بهشتم اماده بود ولی هی دس دس میکردم و من حتی یک ماه بیشتر تو اون بیت الاحزان موندم چون دلم نمیومد

هم بندیامو تنها بزارم ... چون تصور اینکه اینا بمونن من برم یه جای بهتر آزارم میداد .. و یک ماه تمام بعد از اتمام خانه بازم موندم اونجا...به بهانه های واهی ...

به سلولم و با تک تک دیواراش حرف میزدم  و درددل میکردم ...و حس میکردم حتی برای  هزار پاها و موشهاو عنکبوتای زشت و سیاهش دلم تنگ میشه .. انسان این موجود غریب .. این موجود عجیب 

چه آسان حتی با بدبختی خو میگیرد حتی با نکبت عجین میشود و حتی به زندانبانش عشق میورزد ...

 نمیدونستم چه طوری به همبندیام بگم که دارم میرم ... سه ماه بود خونه خریده بودیم دقیقا دی ماه سال پیش ... ولی تا فروردین به هیشکی نگفتم ... میشناختمشون میدونسم خوشحال نمیشن فروردین که تجهیزش تموم شد ..

منم کم  کم داشتم  جمع وجور میکردم ...

یه  تغییر اساسی مثل یه پوست اندازی ... مثل در اومدن از تخم تنگ و تاریک ، مثل دراومدن از یه گودال یه سیاهچال  مخوف  مثل در اومدن از رحم تنگ و تاریک مادر ... مثل فرار از آلکاتراس یا آشویتس ..

ولی بازم نگران ... باز هم  مضطراب از سرنوشت هم بندیها ... و احساس گناه .. جرا شیرینی این ازادی برام کم رنگ بود  و اندوه و باز شب گریه های غریبانه و مظلومانه ...

وقتی اندک وسایلم که باید میبردم به حیاط ریختم ... مادرم آمد ... و با تعجب وقتی شنید دارم میرم نه خندید نه گریه کرد نه حرف زد فقط نشست ساعتها نشست تو دسته مبل و به یه نقطه نگاه

کرد ... خوشحال نبود از آزادی فرزندش خوشحال نبود چون مثل هر آدم عاقلی به خودش بیشتر فک میکرد شایدم حق داشت حق داره فقط این منم که در این جغرافیای غلط حق ندارم مثل یه آدم زندگی کنم و فقط یه جمله گفت ما رو میزاری و میری ؟؟؟ اتگار مت اونو زاییدم نه اون منو ...   مثل همه مادرا ذوق نکرد و  نگفت خدا رو شکر خونه خریدی ...مثل همه هم بندیا و هم سلولیا الکی حتی به ظاهر نگفت مبارکه آزادیت ...  یا مثل تو فیلما که وقتی یه زندانی آزاد میشه بهش میگن بری دیگه بر نگردی  نگفت ...و قلبم تکه پاره شد .. تکه پاره به معنی واقعی کلمه .. بغلش کردم و گفتم میرم ولی طولی نمیکشه که شمارو  هم میبرم یه جای خوب بهت قول

میدم ... و دیروز بر مزار مخروبه ان خانه خودم میگفتم 

کی میدونه اون ده سال چی به من گذشت کی میتونه بفهمه که چه شبا و روزایی رو گذروندم و چه ها کردم که بتونم این کشتی شکسته و این  بی سرپرستان به گل نشسته را به اندک آرامشی برسانم ..

. تنها شاهدان من دیوار های کج و معوج و مخروبه آن خانه بودند دیوارهای سرد و بیروحی که گاهی خسته از بستر غم شانه سردشان تنها مامن و پناهگاهم بود ... و اکنون آن دیوارها فرو ریخته اند ... تنها شاهدان و ناظران بی پناهی مطلقم .... دیگه نبودند ...

و آنشب ... و اولین شبی که .. در خانه جدید در بهشت جدید م که چند ماه پیش حتی تصورش را نمیکردم سر به بالین گذاشتم ناباورانه از این همه موهبت خداوندی  و اینک من کجام ؟؟ اینجا کجاست  این سقف سفید این دیوارهای نو این همه بکری و نویی اینهم لطافت و ... با صدای گریه ام بچه ها آمدن بالای سرم ... چی شده مامان ؟؟؟؟

 و همین کافی بود که بغضم بترکد و های های پتو را روی سرم بکشم ...  و مچاله فقط بگم مامان .... مامان مونده اونجا .... مامان مونده زندان ... مونده تو چاه و ...............! مامان مونده تو جهنم .. من اینجا تو بهشتم ... بهشت به چه کارم میاد بدون مادرم ...؟

و اونا فقط دلداریم میدادن که هر تغییری مستلزم درد و رنجه .. . از ما شروع شده ولی تموم نمیشه اونا رو هم نجات میدیم ... و من با امید ولی با قلبی مالامال از اندوه و غم خسته از اسبا ب کشی به خواب رفتم ....

شش ماه پر از التهاب و تشویش و اصطراب و دلداری به زندانیای اون خونه ....و ..... و....... که مجال سخنش دیگر نیست ..

 

و درست 5 ماه و 20 روز بعد برات آزادی مادرم نیز صادر شد و عفو شاملش شد و او نیز از زندان و دخمه آزاد شد و آنشب و آنشب ... که او را نیز سر و سامان دادم .... اولین شب آرامشم شد ... 

اولین شبی که بعد از 52 سال بی پناهی آسوده سر به بالش گذاشتم و آخیشی از ته ته ته قلبم گفتم و با شکر وسپاس به خواب رفتم .....

اینروزا وقتی رو زمین سفت راه میرم با خودم میگم خدایا این زمین که الان زیز پامونه فردا و فرداهای دیگر سقف بالا سرمون میشه و با تک تک سلولام میگم بیایین پناه هم باشیم ... 

اینهمه همدیگه و ازار ندیم  ... دنیا خیلی خیلی بی ثباته ... هیچ فردایی نیست .. امروز و زندگی کن پناه باش  لطفا همین ...


 

لی لی




 


  
  

میدونی چرا زیاد گریه مون میگیره؟؟

چون رنج هایی که نباید رو کشیدیم و ظلم هایی که نباید رو دیدیم..

و بار اندوهی فراتر از آستانه ی تحملمون به دوش کشیدیم..

میدونی چرا زود گریه مون  میگیره ؟ چون هنوز چیزی به نام وجدان در ما بیدار هست..

چون هنوز از رنج دیگران رنج میبریم و با اندوه دیگران اندوهگین میشویم ..

چون جای جای این جهان و این سرزمین عزیزانی داریم که ندیدیم و به آغوششون نکشیدیم...

وقتی  خاری به ناحق به پاشون بره ماییم که با تمام وجود درد میکشیم

که زیاد درد کشیدیم و زیاد اندوهگین شدیم

 و زیادتر به مرز استیصال رسیدیم ...

میدونی چرا زود گریه مون میگیره ؟

چون بغض و اندوهی عمیق و سالخورده و گره های بیشمار حل نشده ای همه جا همراه ماست ...

ما زود گریه مون میگیره با ما مدارا کنید ..

خسته ایم ...

نرگس صرافیان


  
  
   1   2      >