سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، انگشت نما شدن در عبادت و انگشت نماشدن در برابر مردم را ناخوش می دارد . [امام رضا علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :172
بازدید دیروز :353
کل بازدید :828997
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/7
8:30 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

مثل لباسهای آویزان روی بند رخت...

چشمان زنی پیداست که تمام زنانگیش در چمدان عروسیش جا ماند..

و بی هیچ بوسه ای خسته از شبهای تکراری

هر صبح به بیداری رسید...

در آشپزخانه ای تب دار...

آرزوهایش ته گرفت و قل قل کتری

عاشقانه ترین ملودی اش شد

موهایش در تشنگی پژمرد..

و دریک تشت پر از کف و تنهایی چنگ میزد به دلش

یقه چرکی که بوی غریبه میداد..

و هر شب با لبخند منتظر غریبه ای میماند

که اسمش در شناسنامه اش بود ...

گاه میاندیشم این بود تعییر نجواهای شبانه ات !!!؟؟؟

 


  
  

کدام رنج عظیم تر است ؟؟؟  نمیدانم...

اینکه ندیده باشمت و هرگز نفهمیده باشم سرد شدن  عطشی دیرین چه عذاب الیمی است ..؟؟

یا اینکه دیده باشمت و از دست داده باشمت ؟؟؟  یا اینکه بعد از روزها و شبهای متمادی اندوه و بیخبری باز دیده باشمت و کشف کرده باشم دیگر شوقی برای نوشیدنت  و بوسیدنت ندارم ؟؟

کدام درد بزرگتر است فیلسوف خانگی من !! مرد محبوبت نبوده باشم ؟؟ یا مرد محبوبت بوده باشم و  رنجانده باشمت و حالا وقتی با من حرف میزنی همان کلماتی را درباره مردت بگویی که سهم  من نبودند از کلمات دنیایت  ...

کدام رنج عظیم تر است ؟؟ بخندی و من دستهایم را مشت کنم که بغلت نکنم ... یا گریه کنی و من نوازشت نکنم به نیت آرامشت ؟؟

کدام رنج عظیم تر است عزیز دلخواه سابق ؟؟!!! بگو کدام درد عظیم تر است مثل غریبه ها از کنار هم رد شدن ؟؟ یا دیدن وخواستن و خواسته نشدن ؟؟؟

اگر ندیده بودمت حالا در دنیای من تعریف همه چیز فرق داشت ... اگر دیده بودمت و نخواسته بودمت حالا در دنیای من تعریف همه چیز فرق داشت ..

اگر دیده بودمت و خواسته بودمت و به تو نرسیده بودم حالا دنیای من تعریف دیگری داشت ..

اگر دیده بودمت و  خواسته بودمت و به تو رسیده بودم و از  دست نداده بودمت حالا همه چیز  تو بودی در دنیای من ...

اما تو را دیده ام ... شعر دیرین ، تو را خواسته ام ...

تو را تصاحب کرده ام   ..بعد تو را شکسته ام .. رنج به تو هدیه داده ام تو را از خودم ناامید کرده ام  و و و به یکباره   تو را از دست داده ام ..

حالا در این ملاقات بی وقت بگو  چه حرفی بینمان مانده  که بزنیم ؟؟؟

کدام رنج عظیم تر است ؟؟؟ ماهی و قایق هر دو در خشکی میمیرند .. نور صبح زمستانم  ، یکی به  سرعت ، یکی به تدریج ...

فروغ راستش را گفت : دیگر تمام شد .. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم ...


به گمانم  از هوشنگ ابتهاج


  
  

پناه میبرم از هیولای اندوه به دلخوشی های کوچک در دسترس ...

پناه میبرم به یک فنجان نوشیدنی داغ ... یک کار کوچک عقب افتاده قابل انجام .. یک دلگرمی عزیز...

پناه میبرم به  هم بازی یک کودک شدن ، به کودکانه جیع زدن .. دیوانه بودن ..خندیدن ،

پناه میبرم به دوست داشتن آدمهای دوست داشتنی ..

پناه میبرم به خواستن چیزهای کوچک خواستنی .. پناه میبرم به دوست ، رفیق ، کتاب ، فیلم ....

پناه  میبرم به موسیقی ، خیابان ، شب ..

پناه میبرم به آغوش یار ...آخرین سنگر ، در هجوم سپاه اندوه ،

وقتی که هیچ دفاعی به جز پناه گرفتن نیست ...

 

نرگس صرافیان

................................................................

غ . ن : یه دوش آب گرم .. چند نخ سیگار .. یه فنجون چای ،قهوه ، هات چکلت یا نسکافه ی داغ  ،یه فیلم خوب ، چند ورق کتاب ، دو قاچ سیب ، چند دقیقه موسیقی ، نیم ساعت پیاده روی ، یه خرید کوچیک  ، چند تا نفس عمیق . رسیدگی به خودت ،محیط کارت، محیط خونه ت ،  ظاهرت ،استشمام یه بوی خوب روشن کردن یه شمع  چند ساعت  خواب ،  نقاشی و آشپزی و درست کردن کیک خونگی ..

همه که یارشون کنارشون نیست ...اینا  چیزهاییه که تو رو به آرامش میرسونه و حالتو خوب میکنه لازم نیست همیشه  به آدما پناه ببری .. اینو بفهم ..

 

 


  
  

شاید همه چیز ایده آل نبود ...  اما من همیشه دلم به بودنت خوش بود ..

شاید شرایط طبق میلمون پیش نرفت ولی بودنت برایم قوت قلبی بود در وانفسای غریب زندگی

شاید آنقدر که من تو را دوست داشتم تو مرا دوست نداشتی ....ولی من به اندازه ی هر دویمان دوستت داشتم ...

شاید مسیرمون یکی نبود اما ازت ممنوم که بخشی از داستان زندگی من بودی...

که اگه پیر شدم و یکی ازم پرسید عاشق شدی .. کسی را از دل و جان دوست داشتی و تصویر تو بیاد جلوی چشام ..

هر چند که برایت اندک بودم .. هر چند که شرایط زندگی هر دویمان باعث شده بود که آنچنان که میخواستم آنچنان که قلبم و روحم میخواست در کنارت نباشم ..

اثز انگشتت از روی قلبم پاک نخواهد شد و همیشه برایم دوست داشتنی خواهی ماند...حتی اگر تا آخر عمر نبینمت ...

 

یه متن خداحافظی غمگین ... که خیلی به دلم نشست ...

 


  
  

به مادرم بدهکارم که موهایم سفید شده ولی هنوز رقصیدنش را ندیده ام ..به مادرم که یادم نمیاید بلند خندیدنش را ...

به مادرم جادوگر بی رقیب آشپزخانه .. به مادرم به دستهای معجزه گرش در نوازشهای دردهای کودکیم و دردهای همین حالا ..

به  مادرم و پیامهای عاشقانه پر از غلط املایی روز و شبش که این روزها کمک میکند زنده بمانم .. مامان واتساپ معبد من است وقتی برایم صبح بخیر میفرستی با آن گلهای زشت ..

به مادرم بدهکارم به گریه های بعد از نمازش ..برای بچه های بیمارش .. به مادرم بدهکارم به چشم های همیشه نگرانش وقت   پرسیدن کار پیدا نشد

؟؟؟؟؟؟

به لبهای خشک ماه رمضانش وقتی قبل از افطار دست به آسمان زمزمه میکند .. خدایا بچه هایم .. خدایا بچه هایم ... خدایت از من هم به تو بدهکارتر است مامان ..

به مادرم بدهکارم مادرم را کم خندنده ام و بسیار مسبب گریه اش بوده ام .. مادرم را کم در آغوش گرفته ام و بسیار مسبب تنهاتر شدنش بوده ام ..مادرم را

کم پرستیده ام خیلی کم و هرچه سنم بیشتر

میشود برایم راحتتر میشود درک کنم پدرم چرا آنقدر عجیب و بزرگ این زن را دوست میداشت ... این زن دوست داشتنی نیست ، خود مفهوم دوست داشتن است ..

پیامبری است که زمستان ها با کمر درد و زانو درد به حیاط میرود و  گلدانهایش را  نایلون پیچ میکند تا از سرما آسیب نبینند و گربه های خیابان را گرسنه نمیگذارد .. و پرنده های حیاط همیشه سهم خرده ریزهای سفره را دارند ..

و اگر بداند که کسی که همه عمر به او بدی کرده  و مبتلای رنجی شده است غصه میخورد .. من به تو بدهکارم مادر ..

هرگز آنقدر نویسنده خوبی نخواهم شد که بتوانم طرز نگاه تو را به نوه هایت بنویسم ..

غریب  دلتنگ که تماشای پیر شدنت پیرم کرد با تمام قلبم دوستت دارم ..

و این تنها کاری است که درست یاد گرفته ام ...

 

حمید سلیمی

...................................................................................................

غ . ن : گاهی بعضی نوشته ها در قلب و روحت رسوخ میکند قلم سلیمی از این گونه  قلم هاست ...چقدر با این نوشته اشگ ریختم ...

 


  
  
<      1   2