سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] کارها چنان رام تقدیر است که گاه مرگ در تدبیر است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1163
بازدید دیروز :67
کل بازدید :834789
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/22
1:4 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

هیچ پنجره شکسته ای را به حال خود رها نکنید ...

نقص های کوچک و به ظاهر بی اهمیت میتوانند روزنه ای شوند  برای ورود و مداخله و نفوذ آدمهای مزاحمی که اساسا دلیلی برای حضورشان در زندگی ما وجود ندارد .

در روانشناسی اجتماعی از اصطلاح  "پنجره شکسته " برای این موضوع استفاده میشود ..

آنها معتقدند که اگر خانه ای پنجره اش شکسته باشد و صاحب خانه برای ترمیم آن اقدامی نکند به تدریج افراد شرور آن خانه را پاتوق خود میکنند..

سعی کن نواقص کوچکی که در رفتار ، گفتار و برنامه ها و فعالیت های زندگی ات وجود دارد را تا حد امکان بر طرف کنی اگر بدنه ماشین شما خاکی و غبار گرفته نباشد رهگذران با مزه جرات نمیکنند و اصلا نمیتوانند با انگشت روی بدنه ماشین نقاشی کنند ..

ماشینی هم که رویش نوشته شده " لطفا مرا بشویید " حتی اگر بسیار گرانقیمت هم باشد اما حضور همین نوشته و گرد و غبار روی آن به بقیه پیغام میدهد که این ماشین " صاحب دلسور ندارد "

مراقب باشیم .. ظاهرمان را با باطنمان یکی کنیم ..


  
  

از میان پلک های نیمه باز

خسته دل نگاه می کند

جویبار گیسوان خیس من

روی سینه اش روان شده

بوی بومی تنش

در تنم وزان شده

 

خسته دل نگاه می کنم:

آسمان به روی صورتش خمیده است

دست او میان ماسه های داغ

با شکسته دانه هایی از صدف

یک خط سپید بینشان کشیده است

 

دوست دارمش

مثل دانه ای که نور را

مثل مزرعی که باد را

مثل زورقی که موج را

یا پرنده ای که اوج را

دوست دارمش...

 

از میان پلک های نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم:

کاش با همین سکوت و با همین صفا

در میان بازوان من

خاک می شدی

یا مه نوازشی

کاش خاک می شدی ...

کاش خاک می شدی ...

 

تا دگر تنی ...

در هجوم روزهای دور

از تن تو رنگ و بو نمی گرفت ..

با تن تو خو نمی گرفت

تا دگر زنی...

در نشیب سینه ات نمی غنود

سوی خانه ات نمی دوید

نغمه ی دل تو را نمی شنود ..

 

از میان پلک های نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم

مثل موج ها تو از کنار من

دور می شوی....

باز دور می شوی....

روی خط سربی افق

یک شیار نور میشوی

 

با چه می توان

عشق را به بند جاودان کشید؟

با کدام بوسه با کدام لب؟

در کدام لحظه در کدام شب؟

 

مثل من که نیست می شوم

مثل روزها

مثل فصل ها

مثل آشیانه ها

مثل برف روی بام خانه ها

او هم عاقبت

درمیان سایه ها غبار می شود

مثل عکس کهنه ای

تار تار تار می شود

 

با کدام بال می توان

از زوال روزها و سوزها گریخت؟

با کدام اشک می توان

پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟

با کدام دست می توان

عشق را به بند جاودان کشید؟

با کدام دست .... ؟

 فروغ فرخزاد

........................................

پ.ن : هیچ کس هیچ کس نمیتونه شرح حال دلمو مثل فروغ بیان کنه .. همدردی منو وفروغ به حدیه که گریه ام میگیره ..


  
  

هوای یکدیگر را داشته باشید؛
دل نشکنید؛
قضاوت نکنید؛
هنجارهای زندگی کسی را مسخره نکنید؛
به غم کسی نخندید؛
به راحتی از یکدیگر گذر نکنید؛
به سادگی آب خوردن بر دیگری تهمت ناروا نبندید؛
و حریم آبروی دیگری را بدون اجازه وارد نشوید...

 

آدم‌ها! دنیا دو روز است!
هوای دل یکدیگر را بیشتر داشته باشیم...

دکتر الهه قمشه ای

.............................................

بدون سلاح هم میشود
یک زن را کشت...
وقتی برایت میرقصد، یا موهایش را میبافد، یا لباس زیبا میپوشد...
کافیست تحسینش نکنی!
همین!
زن ها آسان میمیرند!

...........................................


  
  

آدم‌هایی که وسط مهمانی یک دفعه روی یک نفر زوم می‌کنند، شکارش می‌کنند و می‌گویند: "فلانی، چاق شدی" دقیقا دنبال چه هستند؟
آنها با اعلام بلند این جمله‌ی خبری می‌خواهند به چه برسند؟
توقع دارند چاق صید شده، به خاک بیفتد و بگوید "بله سرورم همین طور است، مرا عفو کنید"؟
یا با گفتن این جمله سعی دارند به او درس زندگی بدهند؟
مثلا فکر می‌کنند چاق صید شده به محض تمام شدن جمله، گرمکن بر تن می‌دود توی جاده تندرستی و کلاغ پر سوار تاکسی می‌شود و سبزیجات آبپزش را در حین شنای سوئدی می‌خورد و دیگر موقع انجام امور بانکی توی شعبه‌ هم طناب می‌زند و دیگر چک‌هایش را نمی‌خواباند بلکه به آنها تمرین دراز نشست می‌دهد؟
جالب اینجاست که گوینده‌ همیشه این جمله را با نفس حبس شده در سینه ادا می‌کند و سعی دارد تا دقایقی برجستگی شکمش را مخفی کند.
یعنی فلانی، فقط تو چاقی، من خوبم. یاد بگیر.
جمله‌ی "فلانی، چاق شدی" درست مثل این است که وسط مهمانی زل بزنی توی صورت کسی و بگویی "فلانی، زشت شدی" یا "فلانی، بو می‌دی"
پرسش اصلی این است که آیا این دوستان فکر می‌کنند طرف پیش از این به چاقی خود پی نبرده؟
خودش را توی آینه ندیده؟
دچار افسردگی پس از ملاقات با چربی‌های اضافه‌ نشده؟
برای رهایی از چاقی برنامه نریخته؟
با خودش قرار "رژیم و ورزش از شنبه" نگذاشته؟
یا شاید هم این دوستان خود را در نقش کریستف کلمب و کاشف قاره‌ای گوشتی می‌بینند.
دست از سر دیگران برداریم.
خبرهای ناامیدکننده‌ای که قطعا خودشان قبلا شنیده‌اند را به سمع و نظرشان نرسانیم.
چشم‌هایمان را باز کنیم و خوبی‌ها را ببینیم.
فلانی، زیبا شدی. خوش تیپ شدی. ژاکت قشنگی پوشیدی. چه عطر خوبی زدی. قشنگ حرف می‌زنی. بانمکی. خاطرات خنده‌داری تعریف می‌کنی. صدای قشنگی داری. مهربانی، صادقی، خوش سلیقه‌ای..."
توی جهانِ  که مملو از خبرهای روح خراشه، گوینده اخبار امیدوار کننده باشیم...


  
  
پدرم دلواپس آینده برادرم است، اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که باهم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.
برادرم نگران فشار کاری پدرم است، ما حتی یکبار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند.
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرد اما حتی یکبار هم نشده که با من در مورد خوشبختی ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم، اما حتی یکبار نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
ما از نسل آدم های بلاتکلیف هستیم.
از یک طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می شود، از طرف دیگر وقتی به هم میرسیم لال مانی میگیریم! انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگی مان بگوییم.
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم. یکدیگر را دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوست داشتن مان را ابراز کنیم. ما آدم های بیچاره ای هستیم!
آنقدر در بیان احساساتمان حقیر و ناچیزیم که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی را از دست دادیم، تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.
از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک را شکست و راه افتاد.
از یک جا به بعد باید پدر به پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد.
از یک جا به بعد باید پسر دست پدر را بگیرد و با هم قدم بزنند.
از یک جا به بعد باید مادر پسرش را به یک شام دو نفره دعوت کند.
از یک جا به بعد باید پسر در گوش مادرش بگوید: چقدر خوب است که تو را دارم.
و چه خوب است از یک جا به بعد همینجا باشد، از همین جا که این نوشته تمام شد...
 

 


  
  
<   <<   26   27   28      >