زنها وقتی خوشحالند لباسهای زیبا میپوشند
وقتی خوشحال ترند گوشواره آویزان میکنند
غمگین که باشند با موهایشان ور میروند
تنها که باشند کفش میخرند، کتاب میخرند، قهوه زیاد میخورند
دلتنگ که باشند عینک سیاه بزرگ میزنند، و دور از چشمِ دنیا، با واژههای تلخ، جملههای قشنگ میسازند
دلگیر که میشوند...فرق میکند، گاهی با لباسی زیبا در را برایت باز می کنند و با لبخند به یک چای دعوتت می کنند، گاهی با کتابی در دست، کنجِ یک کافه، بی خیالِ حضورِ چشمهای کنجکاو با موهایشان بازی میکنند...
حالا اگر تو مردی باشی که در هر شرایطی با همان لباس ساده، با همان عینکی که گاه به گاه روی صورتت جابجا میکنی، با همان حالتِ خودمانی همیشگی و دستهایی که بیشتر وقتها تکلیفشان را نمیدانند به دیدن زنِ محبوبت بروی ، از کجا خواهی فهمید در درون این موجودِ آراسته چگونه توفان جایش را به تعادلی پر جذبه میدهد؟
چگونه زمان در لحظه ی درد میایستد تا به وقتِ تنهایی بغض را به سلاخی چشمهای منتظرش بفرستد؟
چگونه خواهی فهمید زنی که تا مرز جنون به معجزه ی رویا ایمان دارد، از پشتِ عینکِ سیاهش دیوانه وار دوستت دارد؟
| از کتاب در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت / نیکی فیروزکوهی |
روزهایی هم هست که چشم میدوزی به چشمِ زندگی !
و با همه ی حرمتش تحقیرش می کنی
از آن روزهایی که مجهول بودن هر چیزی...هر چیزی...حتی خودت....غنیمتی است...
از آن روزهایی که دلت میخواهد قید دنیا را با تک تک آدمهایش بزنی
قید سایهای را بزنی که چنان یک نواخت در تو تکرار میشود...
از آن روزهایی که بی هیچ آشفتگی، کفشهایت را پا میکنی، سر را در یقه ی بارانی ات فرو میبری ، دست میدهی، به دست جیبهای همیشه رفیقت ، بی خیال شمارش معکوسِ لحظههایت میشوی، بی خیال چشمهای روز و شب نشناسی ، که حتی در خیال و رویا هم دوره ات میکنند.
پر از تمّنایِ یک آرزو، پر از تمّنای یک روزِ خوب ، دوست داری گوشهایت پر شوند از یک صدای آشنا...!
صدای کسی که بی دریغ دوستت داشت ، کسی که بی دریغ دوستش داشتی...
| نیکی فیروز کوهی |
همیشه آخرین سطر برایش می نوشتم روزی بیا که برای آمدن دیر نشده باشد...
مینوشتم روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم، که هنوز دوستم داشته باشی...
مینوشتم در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام جز ایمان به برگشت تو...
امروز برای شما مینویسم یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراس دیوارها خانه را که نه،
خودم را ترک کرده بودم...
| نیکی فیروزکوهی |
عشق
زنی ست که حواسش به هیچکس نیست
گوشواره هایش را یکی یکی در میآورد
سرش را به یک طرف خم میکند
تا شانههایش پر شود از سیاهی موهایش
دستش را میبرد تا دکمههای لباسش را باز کند.
عشق مردیست
که آخرین پُک محکمش را به سیگارش میزند
و آرام...خیلی آرام
زن را در آغوش میکشد
درست زمانی که
زن حواسش به هیچکس نیست.
| نیکی فیروزکوهی |
دلتنگى قوى ترین، واقعى ترین و زیباترین حس دنیاست.
خوش بخت ترین آدمها کسانى هستند که کسی را در زندگى و جایی در قلبشان دارند برای دلتنگ شدن.
هر بار که قلبم در سینه مى لرزد.
هر بار که عطش دیدار دوباره تو نفسگیرتر از روزهاى قبل مى شود.
هر بار که مست لحظه های با تو هستم فکر مى کنم
چقدر خوشبختم.
| نیکی فیروزکوهی |
..............................................................
پ . ن : اما هر چند دیر ولی دیگر فهمیده ام که دلتنگی بهانه خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست !!!!