اگر یک روز آن چنان احساس خفقان کردی که به سرت زد،
چمدانت رو ببندی و بیخبر، و بدون خداحافظی راهت را بگیری و بروی پشت سرت را هم نگاه نکنی
برو...با خیال راحت این کار رو بکن...مطمئن باش هیچ اتفاقی برای هیچ کس نخواهد افتاد!
ما را هم یک روز بی خبر و بدونِ خداحافظی گذاشتند و رفتند...
چه شد ؟؟؟ مگر مُردیم ؟؟؟
| نیکی فیروزکوهی |
هیچکس نمیگوید
اگر شب را از آدم بگیرند،
و تاریکی را
و معجزهی سکوت را
و عظمتِ بیانتهایِ تنهایی را از آدم بگیرند،
دستِ دردهای هزارسالهی خودمان را بگیریم
به کدام جهنمی ببریم؟
| نیکی فیروزکوهی |
سالها طول کشید تا بفهمم گاهى بد نیست کنترل را از دست بدهم.
بفهمم گاهى باید از فکر آن جایزه هایی که روى طاقچه رویاهایم چیده ام بیرون بیایم.
بفهمم آن مدال هایی که قرار است اطرافیانم به گردنم بیاندازند، همان بهتر که به میخ کج و کهنه اى آویزان بماند تا بر گردنِ قهرمانى که از رنج ِ خود و رنجاندنِ دیگران دچار خوف دائمى ست.
بفهمم قرار نیست همیشه از همه چیز راضی باشم و قرار نیست همیشه همه از من رضایت داشته باشند.
بفهمم آن روزى که نمى دانم باید چه بکنم و نمى توانم تصمیمى بگیرم، آخرین روز دنیا نیست. چرا که فردا هایی هم هست برای تصمیم های بهتر.
بفهمم گاهى بهتر است بار سنگین زندگى را روى زمین بگذارم، کمرى راست کنم، عرقی از پیشانى پاک کنم، به شانه ى خودم بزنم و با خیالی راحت و با صدایی بلند به خودم بگویم:
خدا قوت...فردا روز دیگریست!
| نیکی فیروزکوهی |
آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند.
آرام ... بی صدا ... و تدریجی!
همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند، بی هیچ انتظار جوابی، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی...همان آدمهایی که روزِ تولد تو یادشان نمیرود.
همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای...
همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند...
همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک. که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود، در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههایشان خالی کنی.
همانهایی که لحظهای پس از آرامشت، در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند...
همان آدمهایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شدهای که نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی...
همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است...
| نیکی فیروزکوهی |
بیتفاوتی شبیه سرماست.
از بافتهای سطحی پوست آغاز میشود و در اعماقِ حفرهی سینهات جای دنجی برای خودش پیدا میکند تا سرِ فرصت دور قلبت تار بزند.
تا سر فرصت پیچک وار دورِ ساقهای پا بپیچد و جوانههایش را در پاشنهها فرو کند.
تا سر فرصت در رگهای دستانت ریشه بدواند در بستر ناخنها بتابد.
تا میلِ نوازش را در انگشتانت بخشکاند.
تا پلکها را بر عشق به دنیا ببندی.
رویت را از آدمها بگردانی نفسِ عمیقی بکشی و برای همیشه بروی...
و زمستانی که در وجودِ من چهار نعل میتاخت آمده بود تا هرگز نرود...
| نیکی فیروزکوهی |