این بار
با بوسه ای
یا با "چقدر دلم برایت تنگ شده بود" ی
نیامدی هم،
نیامدی!
همین که اسمم را که صدا بزنی
تک واژه...
بی پیش...
مثل اولین بار که صدایم زدی
بی پس...
...
دوباره بی اراده لبخند میزنم
دوباره مادر می پرسد: وا!... به چه می خندی!؟
و دوباره می گویم:
جانِ دلم!
مهدیه لطیفی
سرم تلخ است
دهانم مردد
دستم خواب
تنم
کتک خورده ی سی و یک سالِ یکپارچه بی خاصیت...
و تنهایی
بلایی بود طبیعی
که انگشت ِ اشاره اش را بر من دوخت
و ناله اش را دیگرانی سر دادند
که فنرهای تختِ شان بی ناله نبود.
مهدیه لطیفی
ما گند زدیم با شنیدن ستار و فرهاد و داریوش و گوگوش و ابی و فروغی...
با زندگی کردن با رویای سیندرلا و زیبای خفته... با مصدق و شاملو خواندن و پدرخوانده و دزیره و بربادرفته دیدن...
ما هر کاری که کردیم غلط کردیم!...
ده دوازده سالگی سن شعر خواندن نیست.
ده دوازده سالگی سن شنیدن آلبوم "سلام خداحافظ" از حسین پناهی نیست،
اصلا هیچ سنی سنِ شعر خواندن نیست!...
من اگر خدا می شدم "شعر" را خلق نمی کردم!...
ما گند زدیم که تنها ماندیم!... ما به خودمان دو جانبه گند زدیم:
ما از یک طرف بی آنکه هنوز هیچ مردی را در عالم دیده باشیم
فاز شکست و شعر و تنهایی و اشک و عشق و خودکشی برداشتیم
و در فیلم های سیاه و سفید دیدیم که رودِ سیاهی از ردِ ریمل بر گونه
های زنان است و پرده ها را کشیده اند و از یک طرف دیگر منتظر بودیم
کسی بیاید که عاشق یک لبخند کوچک یا فقط یک طرز خم شدن ساده ی ما برای چیدن یک شاخه گل شود
و تمام عمرش را به پای همان یک لحظه بماند و بریزد و یک روز با جعبه ی مخمل سرمه ای ناغافل جلوی پایمان زانو بزند...،
ما دو جانبه غلط کردیم با هر چه که دیدیم، هرچه که شنیدیم و خواندیم...
اصلا باید یکسره فیلم های هندی می دیدیم، باید زن ها می چرخیدند و می رقصیدند و هیچ زنی میان دود و دیوار تنها نمی ماند،
باید دست آخر همه به هم می رسیدند؛ و نباید هیچ چیز بیشتر از "داستان های من و بابام" و نهایتا "هری پاتر" می خواندیم...
ما پیش از عاشق شدن شکست خوردیم! هیچ سنی سن شعر خواندن نیست.
مهدیه لطیفی
یک گلّه گرگِ گرسنه روبرو...
یک درّه ی عمیق پشتِ سر...
پریدن خودکشی ست
نپریدن زندگی ست!
مهدیه لطیفی
زندگی پاگرد می خواهد
نفس که کم می آورم
کار و زندگی ات را بگذار برای فردا!
دلت را به دلم بریز
بغلم کن
نفس که کم می آورم
بیا برویم
کافه ای کشف کنیم
و حالا که معماهای جهان حل نمی شوند
شیر را در فنجان
خودم را در نگاهت
حل کنم
پا نمانده است
پیر شده اند آرزوهایم
زندگی به وقت های بی پایی
هم پا های بیشتری
پاگردهای بیشتری می خواهد
بغلم کن
.
.
.
مهدیه لطیفی