روزها پـــر و خــالی میشــوند هیـــچ اتفـــاق خاصـــی نمیافتد . . .
مثــل فنجـــانهای چـــای در کافــــه های بعـــــدازظهر
امـــا . . .
این که مثــلا تــــو
ناگــــهان
آن ســـوی میز نشـــــسته باشی
خاطرات را باید . . . سطل سطل
ازچاه زندگی بیرون کشید
خاطرات نه سر دارند و نه ته
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند
میرسند
گاهی وسط یک فکر/ گاهی وسط یک خیابان
سردت می کنند/ داغت میکنند
رگ خوابت را بلدند/ زمینت می زنند
خاطرات تمام نمی شوند/ تمامت می کنند