باید کسی باشد
برای دوست داشتن
کسی باشد
که وقتی تمامت را
گوشه ای گم میکنی
بیاید
ییدایت کند ....
عادل دانتیسم
..........................
از هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی
بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند
زیرا هرکس آزاد است که احمق باشد .....
................................
هرشب
زنی در من طغیان میکند
و من هر شب
بالشی میگذارم بر دهانش
و شلیک میکنم
هر شب
زنی در من میمیرد
در سکوت و تنهایی .....
...........................
زن است دیگر...
جوری عاشق میشود که حس میکنی هیچگاه از کنارت نمی رود
اما وقتی میشکند
جوری میرود که حس میکنی هیچگاه عاشقت نبوده ....
...................................
دلتنگی گاهی
زنی است
که برای گفتن شب بخیر
چیزی نمیگوید
میرود ....
.....................................
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد ..
در ابتدای درک هستی آلوده زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی ...
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز شش دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ...
فروغ فرخزاد عزیزم روحش شاد ...
دلتنگی گاهی آنقدر قفسه سینه ات را میفشارد که درد را در تک تک دنده های سینه ات حس میکنی
گاهی چون دستی سنگی و سرد قلبت را چنان میفشارد که عصاره قلبت از چشمانت میچکد
گاهی با بیاد آوری یک خاطره کوچک چنان تمامت میسوزد درحالیکه نمیتوانی با هیچ کس حتی با خدا درد دل کنی
دلتنگی گاهی درد میشود درد ی تند و تیز و تمام وجودت را در بر میگیرد و میفشارد
دلتنگی واژه غریبی است گاهی چنان در قلب و روحت ته نشین میشود که هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز در این دنیا حالت را خوش نمیکند
تبدیل میشوی به یک مجسمه بیروح و سنگی .. که وقتی همه میخندند تو نگاه میکنی وقتی میگریند باز هم نگاه میکنی وقتی ...
شبهایت سنگین و سرد است وقتی چراغها خاموش میشود تلویزیون خاموش میشود .. سکوت شروع میشود .. د ر نور کمرنگ شبخواب
به سویت حمله میکند .. و تو تنهایی .. تنهای تنها ... مچاله میشوی در بستر سردت .. سرت را زیر لحاف میبری تا صدای گریه ات کسی را
نیاشوبد ... تا کسی که هم سقف توست زیر سقف بیت الاحزان آزار نبیند ... دلتنگی گاهی چون خون در رگهایت جاری است و چون اسید
میسوزاند رگ و پی ا ت را ... وقتی درخانه نمیتوانی گریه کنی .. چون نمیخواهی طفلکان بیگناهت بیش از آنچه که مستحقق آنند عذاب
بکشند چون جز تو کسی را ندارند هیچ کس را .. و وقتی تو به عنوان بزرگ خانه این چنین ضعیف و گریان و مچاله روبرویشان میگریی غم را در
چشمان معصومشان میبینی که گرچه چیزی نمیگویند ولی میشکنند ... وتو اینرا نمیخواهی .. و همچنان صبور و صبو ر و صبور در حالیکه درونت
آشوب است و طوفان .. ظاهرت را به سختی حفظ میکنی .. و تنها چارچوب بستر تنهائیت مامن امنی است که شاید بتوان اندکی آنچه که
هستی باشی ... گاهی رنج تو را تبدیل میکند به کسی که هرگز فکرش را هم نمیکردی .. دیگر خودت نیستی .. نفس ها ی خسته ات ..
جسم رنجورت .. داروهای رنگارنگت ... رنگ همیشه پریده ات ...خستگی مزمن مزمن و مزمنی که با هیچ استراحتی هیچ خوابی نمیرود ..
سردردهای طولانی و ممتد و گوشهای زنگ دارت ... صدای خسته ات ... دستان لرزانت .. گزگز بند بند همیشگی انگشتانت ...چشمان
کم سویت که دیگر بدون عینک قادر به خواندن نیست ... همه و همه و همه یعنی خسته ای .. خسته ای و خسته ..
ولی نه همزبانی ...نه امیدی .. نه پناهی ...نه دلخوشی .. نه ... نه ... و نه هیچ چیز دیگری آرامت نمیکند ...
چون کودکی گم شده در شهری دور از مادر .. در اسارتی دور ...چگونه امید نداشته باشد به دیدار دوباره مادر .؟. و چگونه امید داشته
باشد ...؟
عزیرت زندانی ابد و یک روزی است که هیچ هیچ هیچ امیدی به آزادیش نیست .. و تو روزهای سرد را میشماری .. نه به امید آزادیش .. که
امیدی نیست ...
تو روزهای سرد را میشماری نه به امید آزادیت .. نه اصلا به امیدی .. که امیدی نیست ..دیگر عصر معجزه هم گذشته ...آنگاه که با عصایی
دریا شکافته میشد .. آتش گلستان میشد .. کودک درگهواره سخن میگفت .. دیگر معجزه ای هم نیست ...که دلخوشکنکی باشد برایت که
شاید .. شاید .. شاید .. خدایی که آن بالاست ترا ببیند و شاید دلش به رحم آید ..
هر روز که میگذر د حصار تنگ تر .. نفس تنگ تر .. روح و قلب تنگ تر .. روزها سردتر .. شب ها غمگین تر... تکرار و
تکرار و تکرار غم است و درد .. و دراین میانه تو ... همچون پری معلقی ... میانی درد و رنج و غم و اندوهی که تمامی ندارد ...
و دلتنگی دلتنگی .. گاهی آلزایمر چه درد خوشایندی است .. وقتی درحافظه خسته ات هیچ هیچ هیچ چیز نباشد ...
هیچ خاطره ای از شب برفی - هیچ خاطره ای از روز برفی - هیچ خاطره ای از غروب غمگین بارانی ... هیچ دری درخاطره ات نباشد .. هیچ
کلبه غمی در آسمان نیست که روزی پناهت بود .. هیچ دیوار یاسی رنگی .. هیچ آغوش امنی ... هیچ صدای گریه ای .. هیچ صدای خنده
ای ... هیچ پالتوی بلندی که قامت عزیزت را قاب کرده با دستانی در جیب و تو از شیشه بلند اتوبوس نظاره گرش باشی که برای بدرقه ات
آمده .. هیچ بوسه شوری ..هیچ بوسه شیرینی ...
هیچ .. و هیچ ... و هیچ درخاطرت نباشد ..
آلزایمر ... آلزایمر گاهی چه بیماری شیرینی است ... عزیز در اسارتم ..
اگر تمام جنگهای دنیا هم تمام شوند ..اگر داعش هم نابود شوند .. اگر اسرائیل و فلسطین هم آشتی کنند .. اگر همه همه همه انسانها در
دنیا به این نتیجه برسند که جنگ چیز مزخرفی است و خود خدا از آسمان بیاید و صلح را به مردم هدیه کند .. اگر دنیا پر از صلح و عشق و
امنیت و زیبایی شود ..
امیدی به آزادی عزیز در اسارت من نیست ... هر روز که میگذرد میله های زندانش قطورتر .. جزیزه زندانش دورتر .. صدایش محوتر ..
ولی خاطراتش پررنگتر و واضحتر روحم را چون دستانی آهنین میفشارد ...
عصر معجزه گذشته ... اکنون دیگر عصر آلزایمر است ... آلزایمری که هرگز نمیگیرم ولی .... نمیدانم به چه امیدی هنوز نفس میکشم ... نمیدانم ...
و رضا صادقی عزیز همچنان میخواند :
پره حرفم ، پره دردم عزیزم .. ولی آغوش من امنه هنوزم
بزار دستاتو ، وا کنم عزیزم ...تو دستای تو راحتتر بسوزم ....
بعضى ها را،
فقط میشود آرزو کرد....
داشـتـنـشـان،
محال ترین اتفاقِ ممکن است...!
((علی قاضی نظام))
...................................
شب بخیر
صبح بخیر
عصربخیر
بیدارى ؟
کى ببینمت ؟
خسته نباشى ،
چقدر عکست خوبه !!!
تو بخوان :
دلم برایت تنگ شده ...
((علی قاضی نظام))