بسی گفتند
دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است وجادوست ...
ولی ما دل
به او بستیم و دیدیم ...
که او زهر است
اما نوشداروست ..........
فریدون مشیری
گویند از مردی که صاحب گسترده ترین فروشگاههای زنجیره ای درجهان است راز موفقیتتش را پرسیدند :
زادگاه من در انگلستان است درخانواده فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی کلمه فقیر میدیدم هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم
روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه ای مظلوم ورفت بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم
وی نگاهی به سراپای من انداخت وگفت : به جای گدایی کردن بیا با هم معامله ای کنیم پرسیدم چه معامله ای ؟
گفت : ساده است یک بند انگشت تو را به ده پون میخرم
گفتم : عجب حرفی میزنید آقا یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ؟؟؟
- بیست پوند چطور است ؟؟
- شوخی میکنید ؟؟
- برعکس کاملا چدی میگویم
- جناب من گدا هستم اما احمق نیستم
او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید .گفتم اگر ده هزار پوند هم بدهی من به این معامله احمقانه راضی نخواهم شد
گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد پس قیمت قلب تو جقدر است ؟
درمورد قیمت چشم و گوش و مغز و پای خود چه میگویی ؟ لابد همه وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت ؟؟؟؟؟؟؟
گفتم : بله درست فهمیده اید
گفت : عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی اما داری گدایی میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از خودت خجالت نمیکشی ؟؟
گفته او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب آلود من فرود آمد ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده ام اما این با ر مرد ثروتمندی
بودم که ثروت خود را از معجزه تولد به دست آورده بود .
از همان لحظه گدایی را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه ای را شروع کنم ...
زندگی قبل از هر چیز زندگیست
گل میخواهد
موسیقی میخواهد ..
زیبایی میخواهد ..سه میخواهد
لبخند میخواهد ..
آغوش میخواهد ..
زندگی حتی اگر یکسره جنگیدن هم باشد
خستگی در کردن میخواهد
عطر شمعدانی ها را بوییدن میخواهد ...
..........................................
هیچگاه دل آنان که بی صدا گریه میکنند گ
را نشکنید
اینان کسی را برای پاک کردن اشکهایشان ندارند ..
..................................
اشگهایی که برایش شکست میریزید
همان عرقهایی است که
برای پیروزی نریخته اید ....
آدولف هیتلر ...
...............................................
مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت و گفت :
پدر مقدس مرا ببخش در زمان جنگ جهانی دوم من به یک بهودی پناه دادم
کشیش " مسلما تو گناه نکرده ای پسرم "
مرد : اما من ازش خواستم برای ماندن در انبار من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد
کشیش : خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده ، اما بالاخره تو چون اون آدم رو تجات دادی ، بنابر این بخشیده میشوی
مرد : اوه پدر این خیلی عالیه خیالم راحت شد حالا میتونم یه سوال دیگه بپرسم ؟
کشیش : چی میخوای بپرسی پسرم ؟
مرد : به نظر شما بعد از گذشت این همه سال باید بهش بگم که جنگ تموم شده ؟ ؟؟؟؟
......................................
آرام باش
تفکر کن
توکل کن
سپس آستین ها را بالا بزن
آنگاه دستان خدا را مبینی
که زودتر از تو دست به کار شده اند ...
...............................................
نامم را پدر انتخاب کرد
نام خانوادگیم را یکی از اجدادم
دیگر بس است
راهم را خودم انتخاب خواهم کرد ...
دکتر شریعتی
...............................................