سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون خرد کمال گیرد ، گفتار نقصان پذیرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :396
بازدید دیروز :67
کل بازدید :834022
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/22
6:3 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

با حرص سرش فریاد زدم و گفتم: مگه دوسش نداشتی؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟

با صدایی که غم ازش میبارید گفت: دوست داشتن تموم نمیشه فقط از یجایی به بعد دیگه زیاد نمیشه، خودش نذاشت زیاد بشه، خودش نخواست، میفهمی؟!

نمیفهمیدم، نمیتونستم نَجَنگیدن رو بفهمم، نمیتونستم و به تمومِ دوست داشتن هایی فکر کردم که در لحظه ی ابرازشون متوقف شدن،

به تموم دوست داشتن هایی که بدونِ ذَره ای جنگیدن نیمه ی راه موندنو بال و پر نگرفتن، که اگه میگرفتن تهِ تهِش اونقدر  قشنگ بودن که رنگِ عشق دنیارو پٌر کنه و آدمای بلاتکلیفِ نیمه ی راه مونده رو از انتظار نجات بده...

از جام بلند شدم و رفتم سمتِ پنجره: خودش نخواست؟ تو چه میدونی از خوشحالیاش وقتی فهمید دوسش داری؟ تو چه میدونی از بدحالیاش که تا یه نه ازش شنیدی، رفتی و تموم!! دوست داشتن واسه آدمایی مثلِ تو شبیهِ تیر تو تاریکیه، که پرت میشه و مهم نیست به هدف بخوره یا نخوره ... متأسفم که نجنگیدی و از دستش دادی، متأسفم که اون با کسی ازدواج کرد که دوسش نداشت اما مثلِ تو ترسو نبود!!

کیفمو برداشتم و از کافه زدم بیرون، بارون میومد، قدم های تندم بجایی میرفت که نمیدونستم کجاست اما خیالم جایی بود که میدونستم

به تموم " نه هایی " که واسه امتحان کردنِ آدما گفتم فکر کردم، به تموم دوست داشتن هایی که جلویِ چشمام پَرپَر شد و نصفه نیمه موند، به خودم، به نجنگیدش...

رو به روی آینه ی پشت ویترین مغازه وایستادم و به تصویر یه آدم بلاتکلیف نگاه کردم، گوشیمو برداشتم و براش نوشتم...

آدمی که واسه دوست داشتنش می جنگه اما نمیشه، هیچوقت شرمنده ی خودش نیست چون تلاششو کرده اما تو....دیگه منتظر نمیمونم که برام بجنگی و ثابت کنی دوسم داری فقط خواستم بگم دوست داشتن نصفه نیمه خیلی غم انگیزه،خیلی!!


| نازنین عابدین پور |




  
  

من زن بودنم را دوست دارم 

نه ا?نکه هم?شه خشنود باشم 

اما دوست دارم...

هم?ن که از ?ک دستبند رنگ? رنگ? سرخوش م?شوم 

هم?ن که م? توانم موها?م را بلند بلند...کوتاه کوتاه کنم

و چ?ز شگفت آور? نباشد ا?ن کوتاه و بلند کردنها 

همین که با یک موزیک شاد برقصم

با یک ترانه ملایم در اوج احساس روم

و همنوایی کنم با دلنوازترین سرود زندگی

هم?ن که م? توانم ارغوان? و آب? و زرد و صورت? و قرمز بپوشم 

هم?ن همدم مادر بودن 

مورد اعتماد پدر بودن را

هم?ن که م?توانم مادر? کنم

آسان اشک بر?زم

آسان بخندم

هم?ن ن?رومند بودن را 

دوست دارم 

و اگر تو هم مانند من یک زنی

خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن!

برای خودت گاهی هدیه ای بخر!

وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری احساس سربلندی می کند

آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی

یادت باشد...برای یک زن عزت نفس غوغا میکند!

من زن بودنم را دوست دارم...


| تهمینه میلانی |




  
  

میدونی، نهنگا خیلی بدبختن

هرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزه

فکر میکنه آب دریاست رو‌ صورتشون...

اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.

من میدونم.

من خودم یه نهنگ مرده ام...


| حمید سلیمی |


  
  

رفتن، همین فعل به ظاهر ساده و سطحی

پاهای من را بی تو دائم در سفر می خواست

می خواستم پیشت بمانم تا ابد اما 

او با تو بودن را برایم مختصر می خواست


هی التماسش کردم و گفتم که من برگی

از یک درخت ریشه دارم خاک من اینجاست

در چشمهای نانجیب اش خواندم این نامرد

تا ریشه ات را برکند از جا تبر می خواست


دست مرا از شاخه هایت کند بعد از آن

مانند برگی خسته در بحبوحه ی طوفان

با اینکه با خود برد از تبریز تا تهران

اما از این هم دوریم را بیشتر می خواست 


می خواست سردرگم بمانم بی تو سردرگم

پس رفتم و پیدا شدم در خلوت مردم

اما ندانستم که زهر نیش این کژدم

من را به دور از دیگران و لال و کر می خواست


گفتم خدا را شکر هجران بهتر از وصل است

با درد دوری عشق بازی می کنم با شعر

و تازه فهمیدم که تاب داغ هجران، هم

مرد کهن می خواست و هم گاو نر می خواست


ری کم آوردم در این بحران کم آوردم

بعد از تو من فورا به جایت همدم آوردم

یک جفت مرغ عشق همراه دو تا گلدان

چون بار سنگین غمت چندین نفر میخواست


گاهی مرور خاطرات دور و شیرینت

لبخند تلخی می نشاند گوشه ی لبهات

یادش بخیر آن روزها جایی اگر می رفت

در انتخاب روسری از من نظر می خواست


من روزهای تلخ را رد کرده ام دیگر

حالم به زور قرص و شربت بهتر از قبل است

آن روزها جایی اگر هم شعر می خواندم

آه از نهاد حاضران در جمع بر می خواست


| مهدی مهدوی |






  
  

این که عاشق دست‌های زنی هستم در محل کار

از سر اجبار است

این که عاشق چشم‌های زنی در تلویزیون

موهای زنی در مجله

ابروی زنی در محله

تکه تکه کرده‌اند تو را بمب‌ها

و من مجبورم تکه‌های تو را

در زنان دیگر دوست بدارم...


| ارسلان جوانبخت |




  
  
<   <<   16   17      >