سالهای بعد من نه اون زن گوشه گیر و تنهای تو قصه هام !
نه اون زنی که ازدواج کرده و اسم تورو گذاشته رو پسرش و هرشب به تو فکر میکنه !
سالهای بعد من یه زن موفقم ! یه زنی که تغییر کرده !
اونقدر موفق شده که تو هرجا بشینی مجبور باشی اسمشو بشنوی !
زنی که همه جا وقتی بخوان از یه آدم خوشبخت یاد کنن به اون اشاره میکنن !
سالهای بعد وقتی با همسر و بچه هات رو میز غذاخوری نشستی و ناهار میخوری اسم منو از زبون دختر کوچیکت میشنوی که منو الگوی خودش قرار داده.
سالهای بعد وقتی همسرت رو بغل میکنی
بدون اینکه بخوای ذهنت کشیده میشه به گذشته ها
با خودت فکر میکنی چی شد که اون دختربچه ضعیف تبدیل شد به این زن قوی و موفق !
من اما سالهای بعد شاید حتی اسمت رو هم بخاطر نیارم !
سالهای بعد زنی ام که قدم به قدم به آرزوها و هدفاش نزدیکتر میشه
و از تو و فکر کردن بهت دورتر...
اما یه چیز رو از من همیشه به یادگار داشته باش !
یه زن تا وقتی خودش بخواد زنده میمونه و زندگی میکنه !
تا وقتی که خودش بخواد...
| نورا مرغوب |
و من دفترم برگ خزان دارم نمی فهمی
به چشمم بعد تو اشک روان دارم نمی فهمی
هنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابد
درون سینه ام درد گران دارم نمی فهمی
برایت می نویسم تا سحر شعر غریبی را
ز دلتنگیِ تو داغی نهان دارم نمی فهمی
اگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سی
ولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمی
لبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینی
دلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمی
هوایت آتشی هر شب زند بر جان پر دردم
و هر شب در دلم آتشفشان دارم نمی فهمی
| پروانه حسینی |
cofe-sher.blog.ir
کوشیدم تو را به آخر دنیا تبعید کنم
چمدانهایت را آماده کردم
برایت بلیط سفر خریدم
در اولین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم
وقتی کشتی حرکت کرد
اشک در چشمانم حلقه زد
تازه فهمیدم در اسکلهام
تازه فهمیدم آنکه به تبعید میرود
منم
نه تو...
| سعاد الصباح |
پیراهن آنا بدون آستین بود با یک یقه ی کاملا گرد و آویزان...
ادوارد خیره بود....
بند پیراهنی که آن را روی شانه های آنا محکم نگه می داشت رو به بازوی خالی اش رها شده بود...
درست مثل یک درخت بید که از سنگینی باد سر بزیر بود...
حالا فاصله ی بین گردن، شانه و بازوی آنا را می توانست به مزرعه ی پدربزگش تشبیه کند.
مزرعه ای که محصول زرین گندمش را کاملا درو کرده بودند.
یک زمین صاف و یکدست. زمینی تشنه و محتاج باران...!
ادوارد خم شد و شانه ی آنا را بوسید...
طوری که از محل بوسه اش، زنبقی بنفش شروع به روییدن کرد....
| حمید جدیدی |
دست می بَرم بین خاطرات
به روزهای دور
و تکه ای بیرون میکشم
صدای خنده ی تو از پنجره بیرون می زند
ظهرِ گرمترین روز تابستان است
درست همان لحظه که عشق
شبیه افتادن سیب های درخت در حوض
به قلب هایمان افتاد،
تکه تکه از خاطرات بیرون میکشم
شاخه های خشکیده ی رُز
پیراهن های گلدار
سنجاق های سر
بیت بیت شعرهای عاشقانه
ترانه های قدیمی
بادبادک های رنگی
شمع های تولد
رقص های دونفره
اشک ها
لبخند ها
تمام اولین ها
بهار، باران، برف، کوچه، تابستان، پرسه، شب...
تمام میشود
دستهایم خالی باز می گردند
و صدای خنده ی تو آرام آرام از گوشه ی دَر بیرون می رود
راستی، عشق دروغ عجیبی است
که هیچکس نه از گفتنش پشیمان است
و نه از شنیدنش...
دستهایم را از خاطرات بیرون می کشم
و رسالت حرف های در گلو مانده را
به چشمهایم می سپارم...
| هانی محمدی |