بنده نمیدانستم مثنوی هفتاد من چیه و فکر میکردم به خاطر طولانی بودن یا وزین بودن مثنویه ؟
ولی این شعر مولانا داستان هفتاد من را برایم روشن کرد
من اگر با من نباشم میشوم تنهاترین
کیست با من گر شوم من باشد از من ماترین
من نمیدانم کی ام من لیک یک من در من است
آن که تکلیف من اش با من من من روشن است
من اگر از من بپرسم ای من ای همزاد من
ای من غمگین من در لحظه های شاد من
هر چه از من یا من من در من من دیده ای
مثل من وقتی که با من میشوی خندیده ای
هیچ کس با من چنان من مردم آزاری نکرد
این من من هم نشست و مثل من کاری نکرد
ای من بامن که بی من من تر ا من میشود
هر چه هم من من کنی حاشا شوی چون من قوی
من من من من من بی رنگ و بی تاثیر نیست
هیچ کس با من من من مثل من درگیر نیست
کیست این من با من زمن بیگانه تر
این من من من کن از من کمی دیوانه تر ؟
زیر باران من از من پرشدن دشوار نیست
ورنه من من کردن من من من عار نیست
راستی .. این قدر من را از کجا آورده ام
بعد هر من بار دیگر من چرا افتاد من
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من ...
اگر بشمارید درست 70 بار کلمه من در آن تکرارشده
احسنت بر مولانا واقعا نابغه بوده واقعا...
دکتر الهی قمشه ای
روزی مردی از بیابانی درحال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است
چوب دستیش را به درون آتش برد و مار را نجات داد
مار که داشت از چوب دستی بالا میرفت خودش را به حالت دفاعی در آورد که او را نیش زند
مرد از او پرسید ؟ چه میکنی من از آتش نجاتت دادم ؟
مار گفت : مگر نمیدانی که سزای نیکی بدی است ؟ مرد پاسخ داد این چه حرفیست که میزنی ؟
سزای نیکی را با نیکی باید پاسخ داد بحث بالا گرفت و مار نپذیرفت ...
آخر مجبور شدند از سه نفر ضمن قضاوت خواستار کمک بشوند پس به را ه افتادند به چشمه ای رسیدند
چشمه گفت حرف مار را قبول دارم سزای نیکی بدی است . مرد گفت چگونه ؟؟ چشمه گفت بنشین و تماشا کن
دیدند رهگذری خسته آمد و از آب چشمه زلال خورد و صورتش را شست و بعد دماغش را در آب چشمه انداخت و رفت
چشمه گفت دیدی ؟ آب را خورد ، تشنگیش را برطرف کرد ، صورتش را هم شست دیگر دماغ گرفتنش چه بود ؟
مرد گفت برویم سراغ کسی دیگر ، رفتند تا به درختی رسیدند
جریان را برای درخت تعریف کردند و او نیز حرف مار را تایید کرد مرد باز هم پرسید چگونه ؟
درخت گفت بنشین و ببین دیدند که چوپانی خسته آمد و زیر سایه درخت نشست خستگیش به در شد بعد از میوه درخت خورد و در آخر
شاخه ای از درخت را شکست و با خود برد درخت گفت ای مرد دیدی ؟ خستگیش را در کرد از میوه من خورد تا قوتی بگیرد آخر چرا شاخه ام را شکست ؟؟؟پس دیدی سزای نیکی بدی است ؟
باز هم مرد و مار به راه خود ادامه دادند تا اینکه به روباهی رسیدند جریان را برای روباه تعریف کردند روباه از آن جایی که مکار بود گفت من اینگونه نمیتوانم قضاوت کنم باید آتشی درست کنیم مار را به درون آن برود ای مرد تو نیز باید آن را بیرون بکشی تا من قضاوت کنم ،
طرفین شرایط را پذیرفتند آتشی مهیا کردند و مار را به درون آن انداختند همین که مرد خواست چوب دستیش را به درون آتش ببرد روباه گفت چه میکنی ؟ برایت تجربه نشد که سزای نیکی بدی است ؟ مار را رها کن تا در آتش جهل خود بسوزد و مرد پذیرفت و از روباه تشکر کرد که او را کمک نموده روباه از مرد خداحافظی کرد و رفت ،
مرد که همچنان کنار آتش ایستاده بود و سوختن مار را نظاره میکرد یک شکارجی آمدو گفت مرد در این حوالی شکاری ندیدی ؟
خرگوشی ؟ روباهی؟ چیزی ؟
مرد گفت چند لحظه پیش روباهی به این سو رفت شکارچی رفت و بعد از چندی با جسم نیمه جان روباه آمد
روباه که هنوز نفس میکشید به مرد گفت : دیدی که سزای نیکی بدی است ؟ اگر تو را از دست مار نجات نمیدادم خودم به این روز نمی افتادم ؟
دکتر الهی قمشه ای
معلم ادبیاتمان میگفت :
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام
سالهای پیش وقتی به درس لیلی و مجنون میرسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم
قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف ناشدنی را در چهره دانش آموزانم میدیدم
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب میشدند با جان و دل
و امسال وقتی عیدی برای پیر مرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد ..
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد : چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد ..
و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب را به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند .. و خندیدند ...
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنو از فراق لیلی گفتم ،
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود ؟
گفتم از دیده مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت ..
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر ( مجنون ) از اول دیوانه بوده عقل درست و حسابی نداشته که
عاشق یک دختر زشت سیاه چهره شده تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته ...
خلاصه گیج و مات ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند
ماندم که این نسل کجا میخواهند صبوری و از خودگذشتگی را بیاموزند
نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم ، کمک به همنوع برایشان بی اهمیت ، مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است
امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر و مادرهای جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند .
این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس ....
با هر کسی بحث نکن
نه با هر کس ، بلکه فقط با کسانی بحث کنید که آنها را میشناسید
و میدانید آنقدر عقل و هوش و عزت نفس دارند
که حرفهای بی معنی نمیزنند
کسانی که به دلیل توسل میجویند
نه به مرجع کاذب ، و به دلیل گوش میدهند و گردن می نهند
و سرانجام حقیقت را گرامی میدارند ،
دلیل را حتی اگر از جانب خصم باشد مشتاقانه میپذیرند
و آن قدر منصف هستند که اگر حق با خصم
باشد در اشتباه بودن خود را قبول میکنند ..
................................
پنج قانون خوشبختی
1- قلبتان را از نفرت پاک کنید
2- ذهنتان را از نگرانی دور کنید
3- ساده زندگی کنید
4- بیشتر ببخشید
5- کمتر توقع داشته باشید
پیرشدن ربطی به شناسنامه ندارد
همین که در دیروز زندگی کنی
از آینده بترسی
و زمان حال را نبینی
برای رسیدن به عشق خطر نکنی
شک نکن
حتی اگر جوان باشی پیر شده ای
.................................
زندگی کردن را باید از لبخند صادقانه یک کودک آموخت
هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست
چون به مهربانی مادرش ایمان دارد ..
ایکاش ما هم مثل او به خدا ایمان داشتیم ...
...................................