همیشه در ذهنِ پدر
زنی زیبا قدم میزد
و در خیال مادر، مردی جوان.
اینگونه بود که همهیمان
حرامزاده شدیم!
شاعر: رضا کاظمی
نخند مَرد!
مَشقی نیستند این گلولهها که هر روز
مینشینند به سینهات.
تنهایی،
آدم را هم مثلِ خدا
رویینتَن میکند!
شاعر: رضا کاظمی
شاعر: رضا کاظمی
زندگی چهقدر سخت شده است اینجا !
بیا به خانهی اول برگردیم
دوباره تو وسوسهام کنی
و من اینبار
فریبِ تو را نخورم!
شاعر: رضا کاظمی
....................................
دلم دیگر به زندهگی گرم نیست.
مادر میگوید:
باید کمی به خودت برسی!
اما چهگونه،
وقتی از هر طرف میروم، به تو میرسم؟!
شاعر: رضا کاظمی
ما هیچ وقت به هم نمی رسیم!
سال هاست روبه روی هم
دو سوی ریل ها می ایستیم
به هم نگاه می کنیم
و شاخه های گل
پژمرده می شوند
میان دست های مان.
تقصیر ما نیست
قطارها
به سرعت می گذرند!
شاعر: رضا کاظمی