من که مستعمره ام ، شعله به جانم تو بکش
قصد فتحم کن و از زیر زبانم تو بکش
تو بگو، حرف به حرفش همه بر گردن من
قاتلم باش! بیا خیمه بزن بر تن من
با سرانگشت کمی معجزه کن روی تنم
زیر گوشم تو بخوان "عاشقِ عاشق شدنم"
بغلم کن، بغلم شوق رسیدن دارد
بوسه با طعم عسل لذت چیدن دارد
| پویا جمشیدی |
ارزش بعضی چیزا، با به زبون آوردنش از بین می ره...
این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس.
همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بی هوا،
از آدمی که انتظارش رو می کشی، می تونه حال و روزت رو عوض کنه.
گاهی آدم، خودش رو گم و گور می کنه، فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره.
بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدم تنها، خیلی سخت نیست.
فقط کافیه وانمود کنی، به یادش هستی.
.............................................
غرق یک خاطره باشی و به آخر برسی
به غم انگیزترین صفحه ی دفتر برسی
به سرت هی بزند تا بروی رو به عقب
که به یک حادثه یا یک غم بهتر برسی
از غزل کام بگیری و بسوزی هر شب
سر این رابطه اینبار به باور برسی
عشق یعنی که بخواهی و بمیری، ای وای!
آنقَدَر دیر ، دم رفتن او سر برسی
باخدا عهد ببندی و بگوید باشد
دست آخر که به یک شانه ی دیگر برسی
آرزوهای محال دل بی تو یعنی
لحظه ای چشم ببندم ، تو هم از در برسی
درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست
من غلط کردم نگفتم!دین و ایمانم تویی
.......................................................
در زمینی که بازی ات دادند
یک وجب خاک، بهترین برگ است
دست دادی ولی زمین خوردی
زنده بودن برادر مرگ است ..
دوست داری در آرزوهایت
ناگهان رفته، ناگهان برسد
گریه کن، توی گریه می فهمی
عشق باید به استخوان برسد
بعدِ تو از دو جهان طرد شدم
با خودم، با همگان سرد شدم
بعدِ تو گریه به جانم افتاد
خنده از روی لبانم افتاد
بعدِ تو آینه بلعید مرا
بی تو یک ثانیه نشنید مرا
قلعه ی خاطره ها ویران شد
و زمین قسمتی از زندان شد
در و دیوار به من چنگ زدند
شیشه عمر مرا سنگ زدند
سینه ی سوخته دستم دادند
بعد تو ساده شکستم دادند