میگویی باران را دوست دارم،
اما وقتی باران میبارد چتر به دست میگیری!
میگویی آفتاب را دوست دارم،
اما زیر نور خورشید به دنبال سایه میگردی...!
میگویی باد را دوست دارم،
اما وقتی باد میوزد پنجره را میبندی...!
حالادریاب وحشت مرا وقتی میگویی دوستت دارم!
| باب مارلی |
زنان کُشته شده از اندوه
فراوانتر از مردان کُشته شده در جنگند...
| انیس منصور |
سبکبالترین موجوداتی که آفریدی
پرندگان نیستند
زنان رنجیده اند
و قسم به زن وقتی می رنجد
قسم به زن
به لحظه ای که می تواند
سبکبال تر از سنجاقکی
از یک برکه دور شود...
| رویا شاه حسین زاده |
بیتفاوتی شبیه سرماست.
از بافتهای سطحی پوست آغاز میشود و در اعماقِ حفرهی سینهات جای دنجی برای خودش پیدا میکند تا سرِ فرصت دور قلبت تار بزند.
تا سر فرصت پیچک وار دورِ ساقهای پا بپیچد و جوانههایش را در پاشنهها فرو کند.
تا سر فرصت در رگهای دستانت ریشه بدواند در بستر ناخنها بتابد.
تا میلِ نوازش را در انگشتانت بخشکاند.
تا پلکها را بر عشق به دنیا ببندی.
رویت را از آدمها بگردانی نفسِ عمیقی بکشی و برای همیشه بروی...
و زمستانی که در وجودِ من چهار نعل میتاخت آمده بود تا هرگز نرود...
| نیکی فیروزکوهی |
غم آخرت باشه، یکی از چرندترین و بی فایده ترین آرزوهای دنیاست. از این آرزوهای تکراریِ از زیر کاغذ کاربن درآمدهای که گویندهاش حتی به معنی کلمات هم فکر نمیکند. فقط میگوید که چیزی گفته باشد. چیزی به نام غم آخر وجود ندارد. زندگی تا تیتراژ پایانی، پر است که غمهای ریز و درشتی که هرگز تمام نمیشوند. فقط شکلشان تغییر میکند. دایرهی غم تبدیل میشود به مثلث غم. مثلث غم تبدیل میشود به جعبهی مستطیلی غم. کوه غم تبدیل می شود به تپه غم و تپه غم تبدیل می شود به نم نم باران غم.
غم ها همه جا هستند. گاهی تبدیل به ویروسی میشوند و توی تن بچه مان خانه میکنند، گاهی تومور می شوند و سر از گردن همسایه در می آورند، گاهی استخوان میشوند و در گلو گیر میکنند، گاهی در نقش کلاهبرداری بیرحم ظاهر میشوند و دار و ندار و اسم و رسممان را بالا می کشند، گاهی ریز میشوند و یک کسالت و افسردگی گذرا به جانمان میاندازند و گاهی تبدیل به طوفان غبار میشوند و قلمرویمان را می گیرند. غم ها هرگز برای همیشه نمی روند. غم ها جایی برای رفتن ندارند. غم بخشی از وجود انسان را تشکیل داده. جایی کنار آب، کنار خون، کناراستخوان.
سخت ترین چیزی که انسان باید در زندگی یاد بگیرد، رام کردن غمِ وحشی است. انسان باید یاد بگیرد که چه طور افسار دور گردن این موجود وحشی بیندازد و به او فرمان پیچیدن و توقف بدهد. باید یاد بگیرد غمش را تا کند و آن را ته کارتن موز در انباری بگذارد تا همیشه جلوی چشمش نباشد. شادی و آرامش همیشه از زیر پوستِ غمهای شکست خورده بیرون میآیند.
برای نجات پیدا کردن از این جنگ بی پایان، باید همیشه مسلح بود. باید شادی را تبدیل به سپر مدافع کرد و با شمشیرِ بالا برده به جنگ دشمنهای تکثیر یافته رفت. لا به لای این همه چرکی و سیاهی بالاخره نوری دیده میشود. همین باریکههای نور هستند که ما را به ادامه دادن و جلو رفتن تشویق میکنند. این تونل تاریک و سیاه یک جایی تمام میشود. تا رسیدن به تونل بعدی باید از تماشای آسمان و هوای تازه و روشنایی لذت برد.
| آنالی اکبری |
من چه چیزی را بهانه کنم؟
که به تو برگردم
که به تو پیامی بفرستم
از بخت بد نه کتابی پیش تو جا گذاشته ام
نه عطری؛ نه شالگردنی
برای یک تبریک ساده هم هیچ مناسبتی با تو همخوانی ندارد
نه پزشک شده ای؛ نه مهندس و نه...!
از تولدت هم که ماه ها گذشته است
من چه چیزی را بهانه کنم که سر صحبت را با تو باز کنم؟
چرا به فکرم نرسیده بود
آن روز که همه ی بهانه ها را یکجا
به دستت دادم تا برای همیشه بروی
لااقل یکی از آن بهانه ها را
برای امروز پس انداز کنم؟!
من چه چیزی را بهانه کنم؟
که به تو برگردم
| مهسا مجیدی پور |