سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیامبر صلی الله علیه و آله از مغلطه کاری منع فرمود . [معاویه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :105
بازدید دیروز :391
کل بازدید :796525
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/15
7:11 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .
همین !!!!!!


  
  

 سفر حج برای هر ایرانی و هر مسلمانی یک آرزوی زیباست ..

 کمتر مسلمانی است که رویای این سفر زیبا و معنوی را در دل نپروراند و به امیدش زندگی نکند ... اما متاسفانه در سالیان اخیر این سفر معنوی که سالهای قبل در حد یک آرزو و مخصوص افراد متمول بود که دستشان به دهانشان میرسید و سفر حج فقرا زیارت مشهد مقدس بود ... اینروزها مخصوصا از سال 90 با ثبت نام  اقساطی سفر حج که دولت برای کارمندان دولت ترتیب داد ونزدیک 6 میلیون نفر ثبت نام کردند .. دیگر سفر حج از حد یک آرزو ی معنوی گذشت ... که کسانی که هروفت تصویر کعبه را در تلویزیون میدیدند به عنوان یک آرزوی محال اشگ در چشمانمان حلقه میبست ... سفر معنوی و زیارتی حج تبدیل شدبه سفر سیاحتی تفریحی که اینبار خانواده ها با فرزندان شیرخوارشان هم در آن ثبت نام میکردند ..

 دیگر حاجی شدن مثل مشهدی شدن شده که در خانواده و فامیل با چشم و همچشمی هاو کلاس آمدن ها تبدیل شده به یک سفر تفریحی .. قبلا ها میگفتند مکه رفتن کاری ندارد مهم نگه داشتن مکه است ... مهم اینست که وقتی برگشتی  حاجی شدی واقعا حاجی بمانی .. خانواده هایی میشناسم که نه در خانه شان از نماز خبری هست نه از روزه ... ولی خانوادگی ثبت نام کرده اند برای سفر حج .. حجی که جزوء فروع دین است و نماز و روزه ای که جزء اصول دین ... حجی که مستحب است و در صورت تمکن مالی و بی نیازی  اطرافیانت تا چهل همسایه از چهار طرف واجب میشود به عنوان حج تمتع ...

 ولی حالا هر کارمندی که هشتش گرو نه اش است با وام و قرض و قوله راهی سفر حج میشود به امید خرید از بازارهای مدینه و مکه ... زوح هایی که ماه عسل به مکه میروند ... اصلا معنای حج در میانمان رنگ باخته ...چون دختر عمویم چون خواهرم چون جاری ام رفته من هم باید بروم ... منی که حتی ابتدایی ترین اصول دین را رعایت نمیکنم ...

از وقتی آن خبر وحشتناک تعرض دو نوجوان ایرانی را در رسانه ها شنیده ام تک تک سلولهای تنم میسوزد به عنوان یک مادر که فرزند نوجوان درخانه دارم وقتی کنار بستر پسرم که خوابیده مینشینم و به معصومیتش مینگرم اشگم سرازیر میشود و قلیم آتش میگیرد .. وقتی خودم را ثانیه ای جای مادر آن دو طفل معصوم میگذارم از تصور این همه ظلم روحم آتش میگیرد .. خدا شاهد است که سر نمازهایم نمیتوانم جلو اشگم را بگیرم و به خدایی که در مقابلش ایستادم ام تظلم میبرم  ودادخواهی میکنم ..

تصویر اینکه در امن ترین نقطه جهان با هزار آرزو فرزند دلبندت را به یک سفر عمیق و روحانی زیارتی ببری حالا با هر نیتی و در یک محیط اداری و گیت بازرسی چنین بلایی سر فرزندت بیاید و تو کاری نتوانی بکنی بند بند وجودم را میلرزاند ... سکوت بعضی از علمای اسلامی قلیم را به درد میاورد ..

چرا هیچ تحصنی نیست ؟... چرا هیچ بازاری تعطیل نمیشود ؟...چرا هیچ کس هیچ نمیگوید و همه فقط سر تکان میدهند وتاسف میخورند ..؟چرا هیچ کس سیاه نپوشیده در مرگ شرف و عزت ایرانی ؟ ... چرا هیچ بیانیه ای صادر نمیشود ...چراسفارت عربستان  را ویران نمیکنیم ؟...چرا سفیر عربستان را اخراج نمیکنیم ؟.. چرا وقتی به خاکمان تجاوز شد حتی یک وجب از خاکمان را ندادیم ولی حالا که حیثیت و شرمان لکه دار شده سکوت میکنیم ؟ جوانان نازنیتی که به خاطر شرف و عزت واعتبار ایران به خاک و خون کشیده شده اند کجایند ؟ بیایند ببینند که چه بر سر ایران و ایرانی آمده ؟ ببینند که نوجوان این دیار را به بهانه بازرسی لخت میکنند و ... همه ما سوار هواپیما به وطنمان بازمیگردیم و ..... آب از آب تکان نمیخورد ؟

چرا حج را تحریم نمیکنند ؟ ... چرا حیب عربها را با دلارهای ما آنچنان انباشته شده که به ناموسمان هم رحم نمیکنند ؟ آقای قشقاوی میگویند تجاوزی درکار نبوده و این یک شبه تجاوز است .. آقای قشقاوی میشود منظورتان از شبه تجاوز شفافتر بیان کنید ؟ اگر یکی از طفلکان معصوم فرزند خودتان بود هم همین اصطلاح را به کار میبردید ؟

به خدای احد و واحد خدا در مکه نیست ... خدا در دل کودک یتیمی است که درهمسایگی ما به نان شب محتاج است .. خدا دردل دخترک غمگینی است که بدلیل نداشتن جهیزیه خواستگاری ندارد ... خدا در دل بیوه زن همسایه ماست که درخانه ها رخت میشوید و از ذق ذق دستانش شبها نمیتواند بخوابد .. خدا در دل آن پیرزنی است که هیچ سرپرستی ندارد و تنها ممر درآمدش یارانه دولت است .. خدا در دل آن سوپور شهرداری است که هفتاد درصد حقوقش را بابت اجاره یک خانه محقر پرداخت میکند و ماه به ماه رنگ گوشت را نمیبند ... خدا در دل پیرزن و پیر مرد لحاف دوزی است که تا نیمه شب سوزن میزند ولی شرفش را نمیفروشد و دم نمیزند ... خدا در کنار پاهایی قطع شده آن بیمار دیابتی است که پول پروتز و ویلچر ندارد و کنار خیابان گدایی میکند برای امرار معاش ...  و ما چشمانمان را به این همه میبندیم ... و میرویم ..

خدا همین نزدیکی است ... چرا برای یافتنش سوار هواپیما میشویم و به دوردستها میرویم ...

به قول دکتر شریعتی جهالت با مسلمان کاری کرد  پیرزنی که تنها ممر درآمدش و گاوش را میفروشد تا به حج برود و جیب عربهای سوسمار خوار را آنچنان پر کردیم که آنها از چادر به پنت هاوس و از شتر به لامبورگینی رسیدند و ما ...

چه بر سر آن طفلکان معصوم خواهد آمد ؟ چگونه این کابوس از روح و ذهنشان خواهد رفت ؟ ... تنها به این میاندیشم که آن کودکان معصوم چه تصوری از دین و حج و اسلام در ذهنشان تداعی شده است ...؟ و روزها و شبهای خود و خانواده اشان چگونه میگذرد ؟ ...

نمیدانم .. ولی میسوزم ...یا غیاث من لا غیاث له ..


  
  

مردی از دیوانه ای پرسید 

اسم اعظم خدا را می دانی

دیوانه گفت : نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی توان گفت!

مرد گفت: نادان شرم کن،چگونه نام اعظم خدا نان است ؟

دیوانه گفت : در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم،

نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم ،

از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است.

 


  
  

گوینده رادیو درباره سفینه فضایی که برای شناسایی بیشتر سیاره مشتری به فضا پرتاب شده بود، صحبت می کرد. خانم مسنی که کنارم نشسته بود، نگاهم کرد و گفت؛«پنجشنبه ها یادداشت هاتون رو تو روزتامه می خونم.»

گفتم؛«خیلی ممنون.»

خانم مسن گفت؛«میشه یه سوالی بکنم؟»

«حتماً.»

«داستانی که هفته قبل نوشته بودید واقعی بود؟»

پرسیدم؛«چی اش؟»

خانم مسن گفت؛«اینکه نوشته بودید درخت افتاد رو سقف تاکسی تون و مردید.» فهمیدم که شوخی می کند و خندیدم، ولی زن همچنان نگاهم می کرد و انگار منتظر جواب بود و دوباره پرسید؛«واقعی بود یا تخیلی؟»

گفتم؛«اگه واقعی بود که من الان مرده بودم و دیگه خدمت شما نبودم.» زن مسن سری تکان داد و دیگر حرفی نزد.

چند ایستگاه بالاتر زن به راننده گفت؛«آقا من پیاده می شم.» تاکسی ایستاد. زن در را باز کرد اما قبل از اینکه پیاده شود، سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت؛«ولی من خیلی وقته که مردم.» بعد پیاده شد و رفت.

تاکسی راه افتاد. برگشتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم اما زن لابه لای شلوغی ها گم شده بود.

به راننده گفتم؛«شنیدین این خانم چی گفت؟»

راننده گفت؛«بله.»

گفتم؛«مثل اینکه دیوانه بود.»

راننده گفت؛«نه. اتفاقاً من می شناسمش، خیلی هم عاقله.»

گفتم؛«مگه نشنیدین، می گفت مرده.»

راننده گفت؛«خب مگه چیه؟ همه می میرن.»

گفتم؛«می دونم همه می میرن، ولی ایشون همین جا تو تاکسی نشسته بود، اونوقت می گفت مرده.»

راننده گفت؛«مگه مرده ها حق ندارن تاکسی سوار شن؟ شما خودت هر جا بخوای بری پیاده میری؟» با تعجب به راننده نگاه کردم، راننده نگاهم کرد و چشمک زد.

 

سروش صحت


  
  

از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم

محزون تر از کمانچه ی کیهان کلهرم

 داغم چنان که شعله ی فریاد و دودِ داد

پنهان نمی شود به قبای تظاهرم

 آبم ولی به آتش خود نیستم جواب

نانم ولی به سفره ی  خود، سخت آجرم

 شعرم که جز به روز سرودن نمی‌رسم

بغضم که جز به درد شکستن نمی‌خورم

 نفرین به من که خلق، مرا رشته‌های مهر

یک یک بریده اند، ولی من نمی برم ....

 من مثل اشک، منتظر پلک هم زدن

مثل حباب منتظر یک تلنگرم !

 مرتضی لطفی ه طلایی عزیز !

ای

 

 

  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...