خندیدن، خطر دیوانه قلمداد شدن را دارد.
گریستن، خطر احساساتی قلمداد شدن را دارد،
ابراز احساسات، خطر برملاشدن شخصیت را دارد،
عشق ورزیدن، خطر این را دارد که متقابلا به ما عشق نورزند!
زیستن، خطر مردن را دارد؛ تلاش کردن، خطر شکست را دارد؛
ولی با خطر نکردن، بردهای خواهید بود که گرفتار زنجیر قاطعیت شده است و آزادی را به اسارت داده است؛
تنها یک نفر آزاد است، آن که خطر کند...
| ریچارد لیدر |
ما را شکست خورده
ما را با اشکهای مان رها کردند
و رفتند
و از آن روز بود که ما
بخشیدن را از یاد بردیم...
| ناظم حکمت |
...................................................................................................
چه دستهایی داری،
شبیه بوسه...
| رضا براهنی |
یک جا هم تصمیم میگیری برای آخرین بار عکسش را نگاه کنی، برای آخرین بار پیامها را بخوانی، به صدایش فکر کنی، چشمهایش را به یاد بیاوری، بعد دیگر سراغ مرور خاطراتت نروی و سعی کنی عاقلانه رفتار کنی...
دارم برای بار آخر به خندیدنت فکر میکنم!
این بار آخرها چقدر درد دارند.
من این بار آخر را دوست ندارم. میخواهم از اول داشته باشمت. جای عکست خودت را.
دارم به خندیدنت فکر میکنم. به لبهایی که میتوانست به جای خداحافظی اسمم را صدا بزند، میتوانست مرا ببوسد.
دستهایی که میتوانست نوازش کند.
قلبی که میتوانست دوست داشته باشد.
دلم برایت تنگ شده است. این حرفها را نمیتوانم به کسی بگویم. و تو آنقدر نیستی، آنقدر نیستی که دوباره مجبورم برای بار آخر عکست را نگاه کنم، به صدایت فکر کنم، چشمهایت را به یاد بیاورم....
آه! آخر در این حلقهی ادامه دار دیوانه میشوم.
| اهورا فروزان |
من هستم آن اسیر نِگون در وبال خویش
چون طفل گم شدم به دل قیل و قال خویش
آن بِسملم که می تپد از بال بال خویش
حالی نمانده است که پُرسم ز حال خویش
من بی جواب می گذرم از سوال خویش
بهر تو بس که طاقچه بالا گذاشتم
هر شب قرار خویش به فردا گذاشتم
من بخت خویش کشته، تو را وا گذاشتم
از خون خود حنا به کف پا گذاشتم
چون من مباد خون کسی پایمال خویش
آن کس که رو به روی تو اِستاده، آن منم
آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم
آن کس که قهر کرده از او آسمان، منم
آن کس که جای مانده زِ هر کاروان، منم
حتی نمی رسم پس از این بر وصال خویش
دلبر کمند بست و من آن را گسیختم
ای خاک بر سرم که ز یارم گریختم
بر سر نشسته خاک فراق تو بیختم
سوغات چون نشد بخرم باز ریختم
از خرده های دل به دلِ دستمال خویش
ای داد، کان شراره ی غیرت ز فرط ناز
پروانه ی دُکان مرا سوخت بی جواز
جایم نداد گوشه ای از پرده حجاز
الطاف تو به نیم نفس بسته است و باز
من گیر کرده ام به دل ماه و سال خویش
شد روی شانه این سر شوریده سر گران
تیغی درآورید به رقص ای فرشتگان
حجت تمام می کنم اکنون به دلبران
قبل از غروب گر نستانی ز بنده جان
من خون خویش می کنم امشب حلال خویش
مهرت به دل نیامده بی چند و چون نشست
جاه و جلال تو به دل از بس فزون نشست
بیچاره دل ز حشمتت از در برون نشست
فالی زدم به حافظ و دستم به خون نشست
دوشینه دیده ام جگرم را به فال خویش
گفتی که عاشقان تو سادات عالمند
گفتی که وحشیان غزال تو آدمند
ره بُردگان وصل تو، هم بیش و هم کمند
در آبگیر ذی حجه صید مُحَرَّمند
این ماهیان خفته به آب زلال خویش
ما را کسی به سوی بیابان نمی برد
درد مرا کسی سوی درمان نمی برد
کس زیره را به جانب کرمان نمی برد
این نامه را کسی سوی سلطان نمی برد
کای محتشم مرا بپذیر از جلال خویش
از بس که داغ دیده و از جا نرفته ام
جایی چو شمس بهر تماشا نرفته ام
بسیار رفته اند، من اما نرفته ام
من تا کنون به خیمه ی آقا نرفته ام
تا اشک من ز گونه بگیرد به شال خویش
جُستیم ، در تمام دو عالم جَنَم نبود
ضایع تر از شکست جگرها ستم نبود
در هیچ خانه بر لب این رود نَم نبود
در شهر کاغذی که شود محرمم نبود
معنی نوشت نامه ی خود را به بال خویش...
| معنی زنجانی |
همیشه خستگی از انجام دادن کاری نیست، خستگی گاهی از انجام ندادن کاریست؛
کاری که میتوانستهای و انجام ندادهای، نگذاشتهاند که انجام دهی؛ گویی تمام دنیا غُل و زنجیرت شده که آن کار را انجام ندهی.
خستگیِ انجام ندادن، بسیار کشندهتر است، بسیار طولانیتر است، بسیار غمانگیزتر است.
اصلاً خستگی انجام ندادنِ یک کار، چیزی فراتر از خستگیست؛ و این نوع خستگی، «تهنشین شدن» نام دارد. تهنشین شدن آدم در خودش. تهنشین شدن همهی توان و آرزو و امیدهای آدم در درون خودش.
مثل تهنشین شدن ذرات شناور در گودال آبی که سنگی به درونش انداخته باشی.
مثل تهنشین شدن دانههای خاکشیر در یک لیوانِ شیشهای.
از یک جایی به بعد، آدمها هم در خودشان تهنشین میشوند؛ اما کسانی که تهنشین شدهاند، دوام نمیآورند، زنده نمیمانند، همان دوران جوانی، زندگی را میبوسند و میگذارند کنار؛ آنها هم که پوست کُلفتترند و تهنشینی در دوران جوانی را تاب میآورند، آن را سالها بعد، با چین و چروکهای صورت و رنگ موهای سرشان پس میدهند؛ مثل پدر که چینهای صورت و رنگ موهایش، خبر از تهنشینی بزرگی در او میداد که در گوشهای از حیاط آنگونه چُمباتمه زده بود.
اصلاً میدانید چیست؟ آدمهایی که در گوشهای تک و تنها زانوهای خود را بغل میکنند و چمباتمه میزنند،
همان تهنشینشدگان هستند؛
همانها که خودشان در خودشان تهنشین شده است.
| بابک زمانی |