وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم: عزیزم، این کار را نکن
نگفتم: برگرد، و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه! رویم را برگرداندم
حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم
نگفتم: عزیزم متاسفم، چون من هم مقصر بودم
نگفتم: اختلافها را کنار بگذاریم، چون تمام آنچه میخواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب کردهای، من آن را سد نخواهم کرد...
حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم...
نگفتم: اگر تو نباشی زندگیام بیمعنی خواهد بود،
فکر میکردم از تمامی آن بازیها خلاص خواهم شد
اما حالا...تنها کاری که میکنم، گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم
نگفتم: بارانیات را درآر
قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم
نگفتم: جاده بیرون خانه، طولانی و خلوت و بیانتهاست
گفتم: خدانگهدار، موفق باشی، خدا به همراهت
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم...
| شل سیلور استاین |
داشتم دردهایم را می شمردم،
نداشتنت،
نخواستنت،
ندیدنت،
نماندنت...
این "نون" اول فعل ها را
کاش می شد بِکَنی،
جمعشان کنی یکجا؛
بچسبانی به فعل رفتنت...
| رضا کاظمی |
هر چیز را که روز ازل آفریده است
بی شک خدای عزّوجل آفریده است
از جمله تو...چه سنگ تمامی گذاشتهست!
آخر تو را بدون بدل آفریده است!
وقتی که آفرید تو را، گفت آفرین!
عمداً تو را شبیه غزل آفریده است!
شاید برای وصف رُخَت این چنین خدا
مفعول و فاعلات و فَعَل آفریده است
دید از جمال روی تو شرمنده است ماه
بین زمین و ماه، زحل آفریده است
شیرینی لب تو خدا را مجاب کرد
از شهد خنده هات عسل آفریده است!
مشغول فکر بود کجا جا دهد تو را
بعد از کمی درنگ...بغل آفریده است!
| فرهاد شریفی |
بعد از چند ثانیه مکث در مکالمه ی تلفنی مان، حرف آخرش را زد و گفت:
«بهتره که فقط دوست باشیم...این طوری به نفع جفتمونه! »
سکوت کردم...
آخر دیگر این چه صیغه ای بود که باب شده بود! جاست فرند یا همان دوست اجتماعی، آن هم بعد از یک رابطه ی عاطفی! مگر می شد؟!
می دانستم ترس از رابطه دارد، ترس از گیر کردن در یک احساس و یا شاید هم ترس از متعهد شدن به یک احساس...
بارها گفته بود در همین مدت کم اگر همچین احساسی بینمان شکل گرفته است، پیش برویم شدیدتر می شود...و واضح بود که بخاطر تجربیات تلخ گذشته اش این را نمی خواهد.
سعی کردم متمرکز بشوم که گفتم :
«ببین...من دنبال یک احساس عمیق و شدید نیستم دیگه...
تا اینجای زندگیم پوست انداختم تا به این نتیجه رسیدم که اینکه کسی بلد باشه حال آدمو خوب بکنه، اینکه کسی بهت آرامش بده، مهم تر از عشقی شدید هست که فقط می سوزونه...من دنبال این حال خوبم...که هم حال خودم خوب بشه هم تو »
سکوتی کرد و گفت :
« می دونم...اما این خواسته ی تو هست...
خواسته ی من اینه که بدون قطع ارتباط دوتا دوست معمولی باشیم...تمام ! »
واقعیت این بود که نمی توانستم اصرار به چیزی بورزم هر چند رابطه در اوایل با اصرار خودش پیش رفته بود، هر چند وسط رابطه خودش تصمیم گرفت شکل رابطه را عوض کند...اما جای اعتراض بیشتری باقی نمانده بود، زیرا نمی توانستم دیدگاهش را نسبت به مسائل به زور عوض کنم.
تا همان جای زندگی ام برای رسیدن به خواسته هایم تمام تلاشم را می کردم تا در آینده مدیون احساس و زندگی ام نباشم. اما دست و پا زدن بیش از حد فقط خودم را غرق می کرد!
دوست داشتم که برایش دیده شوم اما به خوبی واقف بودم که رابطه مانند قایقی هست که باید دو طرف همسو با هم پارو بزنند وگرنه پارو زدن یکی از طرفین به تنهایی قایق را به جایی نخواهد رساند...
سکوتم کش دار شد که ادامه داد:
«حق انتخاب داری...یا از این جای راه به بعد مثله دوتا دوست پیش بریم و یا...
کلا قطع بشه اگه اذیت میشی... »
بعد از چند ثانیه مکث بدون حرفی اضافه گفتم:
«باشه...پس خداحافظ »
کمی جا خورد اما نمی دانست که بیشتر از حال خوب و آرامش، بیشتر از احساس شدید و مداوم،
شخصیت، غرور و ارزش آدم ها برایشان مهم است...
| مریناز زند |