یه وقتایی یه حرفایی تو گلومه که باید سرریز بشه والا خفم میکنه...
اینکه یه کلمه و یه جمله کوتاه میتونه باعث این فوران احساس بشه گاهی اصلا برام خوشایند نیست.. ولی دستم خودم نیست ..
همیشه گفتم که به خاطر حماقتام هیچ کس و مقصر نمیدونم و یقه هیشکی جز خودمو نمیگیرم... و نباید .. که بگیرم .
هر چه کردم با دستای خودم بوده .. نمیگم هیچ کس نقشی نداشتی ولی درصد خودم بیشتر بوده ...
اینکه در برهه ای از زمان که به جاهلیت تشبیهش کردم آرزوی مرگ کسی و نوشتم ... خب چیز غریبی نیست . .وقتی تو صلیب دردی وقتی
همه ثانیه هات پر از رنج و افسوسه .. مغزتم ارور میده و سیگنال بد پالس میکنه به روحت ...
این روزا دیگه ازرنج و درد نمیترسم هر روز و هرروز باهاش تانگو میرقصم !!!!!
بارها گفتم وقتی آدم تو رنج و سختی و فقره سلولهای مغزش فرسوده ان .. هرگز نمیتونه تصمیمات درست تو زندگیش بگیره ..
چرا فقرا همیشه تو رنجن ؟؟ چرا هیچکارشون درست از آب در نمیاد ..چرا همش بدبیاری میارن .. چرا ؟؟؟
برای اینکه وقتی تو نداری دست و پا میزنی و تغذیه درست و حسابی نداری خون به سلولای مغزتم نمیرسه همش تصمیمات غلط میگیری وهمین تصمیمات
کوچیک و غلط هی رو هم تلمبار میشن و میشن یه کوه مشکلات در هم برهم ..
مثل یه گلوله کوچیک برف که تو سرازیری میشه بهمن بزرگ و همه چی رو خراب میکنه !
چرا فقرا بیشتر از داراها بچه میارن ؟؟؟ چون دلخوشی غیر از رختخواب و جفت گیری مداوم تو دنیا براشون نیست ..!!! که لحظه ای تو خلسه هورمونی دنیا
و غماشونو از یاد ببرن ... خب تو همین جفتک و اروها م یکی درست میشه عین خودش !!!
گاهی ناشیانه و احمقانه برای کسانی که باعث رنجمان میشوند آرزوی مرگ میکنیم ... خب قطعا برات ملموسه که وقتی آدم به حدی از انزجار میرسه و
طرف مقابلشو در همه بدبختیاش دخیل میدونه این فکر از سرش میگذره که مثلن اگه طرف برای همیشه از زندگیش حذف بشه همه مشکلاتشم حذف
میشه .. و اگه از کائناتم حذف بشه که چه بهتر دلش خنک میشه .. چون کاری از دستش بر نمیاد .. برای خودش و زندگیش بکنه .. چون مرگو بدترین اتفاق
زندگی میدونیم ..حالا اگه واسه دشمنمون بیفته که چه بهتر ..
درحالیکه همه تو صفیم و هر روز جلوتر میریم و بهش نزدیکتر میشیم ..و این جبر ه مطلقه همینطور که خوده زندگی جبره...
و توش هیچ دخل و تصرفی نداریم حتی ازمون سوال نمیشه که میخوای بیای تو این دنیای مزخرف و یا موقع رفتن که میخوای برگردی "؟؟
اخیرا یه کتابی میخووندم به اسم "به خاطر بوفالوها" یه کتاب بی نظیر تشبیه قشنگی در مورد تولد داشت که البته من بسط و گسترشش دادم :
هممون تو کش و قوسای مزخرف هورمونی دو جنس مخالف که مثلن توش لذتکی هم هست کارت دعوت میفرستیم به یه طفل بیگناه به معنای مطلق
کلمه معصوم که بیاد تو سرنوشت "گه مون " و مثلن خوش خوشانمون بشه که پدر و مادریم ..
فک کن به یکی کارت دعوت بفرستی به مهمونی دعوتش کنی .. طرف بپرسه : خب چی برامون تدارک دیدی عزیز جان !!
یه کم سرتو بخارونی و بگی والا غیر از رنج و درد و بدبختی و بیماری هیچی در انتظارت نیست !! تازه..
ممکنه وقتی داری میای تو راهم به خاطر ژن های معیوب و مزخرف من یه اتفاقاتی برات بیفته آسیبم ببینی و اصلن پات سالم به اینجا نرسه !!!؟؟؟
...تازه تو این دنیایی که میخوام بیارمت تو هر 4 ثانیه یه نفر براثر گرسنگی میمیره .. زباله همه دنیا و بلعیده ...
اگه از کرونام گذر کنی جنگ آینده بر سر آبه ...
تازه یادم اومد یه مریضی خطرناکی ام اومده که راحت نفسم نمیتونی بکشی..عزیزکم ولی من خیلی دوستت دارم آ باید بیای .. نیای ناراحت میشم !!
همینقدر مضحک .. همیقدراحمقانه .. همینقدر بیرحمانه .. همیقدر پت و متی و باری به هرجهت !!!ا که مثلن نسل مریض و مزخرفمون منقرض نشه یه وقت !
حالا اینکه به اون مهمونت اینا رو قبلن بتونی بگی و خب خودش انتخاب میکنه و بیاد یا نیاد پای خودشه خب ..
ولی اینکه یه طفل معصوم بیگناه و تو عالم بیخبری هورمونی و جاه طلبی جسمی خودت کشون کشون بکشیش بیاریش تو این دنیای مزخزف و بگی
مثل من تو" گه " دست و پا بزن وسط راهم من ولت میکنم و میرم بنظرم اوج جنایته !!!
چهل سال پیش داریوش با صدای غمگینش هی میگفت : پدر آنشب جنایت کرده ای شاید نمیدانی !!! و ما نمیفهمیدیم ...
پس تا اطلاع ثانوی لطفا خواهشا التماسا تولید مثل نکنیممممم ...
شاید اینا همشون خزعبلات و تراوشات یک ذهن دیووووونه اس قطعه به یقین ... دیووونه ای که فقط با صدای بلند فکر میکنه .. و فقطم صدای فکر بلندشو
تو این کره خاکی اینجا میتونه بنویسه که تو بخونیش لااقل ...و بس
راستی تو خبرا خوندم واسه سکونت تو کره مریخ ثبت نام میکنن .. هستی ؟؟؟
فقط لامذب خیلی خیلی گرونه ...( استیکر خنده و گریه با هم )
بازم فکراتو بکن ...
به قول شاعر :
عاقلتر از آنیم که دیوانه نباشیم ...!!؟؟؟
لی لی
بغلم میکنی؟ بغلم میکنی وقتی اضطراب، محاصرهام کرده و دارم رنج میکشم؟ وقتی از درون متلاشیام و از بیرون آرام؟
بغلم میکنی که دردهام بریزد و پاییز غمگینم بهار شود؟
دستانم را میگیری تا هزاران گنجشک غمگین، درون سینهی من آرام بگیرد؟
نگرانم میشوی؟ غصهام را میخوری وقتی که زل میزنم به نقطهای و آرام و بیصدا غصه میخورم؟
نهایت تلاشت را میکنی؟ برای اینکه حال من خوبتر شود؟!
همیشه برای آدمهای غمگین چای ریختهام و این نهایت تلاش من برای آرام کردنشان بوده.
نهایت تلاشم برای اینکه زمستان کسی را بهار کنم.
گاهی حجم دردها بیش از ظرف تحمل آدمهاست و آدمها حق دارند غمگین باشند...
دردهایی هست که نمیتوان از آنها حرف زد، و رنجهایی هست که نمیتوان آنها را شرح داد...
چیزی نپرس، فقط سستیِ شانههای سنگینم را ببین، سرت را به نشانهی همدردی تکان بده و در آغوشم بگیر...
که همین شانههای امن تو برای من کافیست..
هوا سرد است
برایم چای میریزی؟
| نرگس صرافیان طوفان |
بالاخره یک روز تمام میشود
این دنیا با تمام سربالاییها و سرپایینیهایش...
آدمی که تو را رنجاند،
اویی که تو را خنداند،
کسی که قلبت را به درد آورد،
اویی که آرامت کرد،
کسی که اشکهایت را دید و لبخند زد،
اویی که اشکهایت را پاک کرد و یا، با تو اشک ریخت
کسی که تمام وجودش پر از مهربانی بود،
و اویی که...
با همهی آنها، روزی جایی دور از اینجا رو به رو میشوی؛
یا با لبخند به هم نگاه میکنید،
و یا فقط به هم، نگاه میکنید...!
آنجا دیگر کسی نمیتواند؛ چشمانش را روی قلبی که شکست، بغضی که به گلویی نشاند، اشکی که جاری کرد، زندگی شیرینی که خرابش کرد، دروغی که گفت، ببندد.
چون همان وقت که اینجا چشمانش را روی تمام اینها بسته بود؛ کسی بود که چشمانش همه چیز را ثبت میکرد و به خوشخیالی آن فرد، لبخندی تلخ میزد.
گاهی باید کنار گوش تمام بیگناهان دلشکسته و پر از بغض دنیا آرام گفت: غمت نباشد؛ کسی که اینجا چشمانش را بست؛ جایی دیگر بخواهد یا نخواهد چشمانش باز خواهد شد، گوشهایش هم. و همان وقت اشکی را که جاری کرد و ندید؛ میبیند.
و صدای قلبی را که شکست؛ میشنود.
میدانی؟ تنها خوبی این دنیا این است که، تمام میشود
آرام بگیر...
آنجا، جای دیگریست...
| مهسا رضایی |
..............................................................
غ . ن : وقتی نوشتنم نمیاد ..
مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و
یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی
همسایه و جشن تولدهای پی در پی
تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!
پوسانده تنهایی دلت را،مثل آبی که
یکدفعه زیر بسته ی کبریت افتاده
هربار خود را گوشه ی آیینه می بینی
یک خطّ دیگر روی پیشانیت افتاده
دیگر تصور می کنی مشتی خیالاتند
این میز،آن یخچال،این بشقاب،آن شانه
حس می کنی دیگر برایت مثل تابوت است
این راهرو، آن بالکن، این آشپزخانه
هرشب صدایت در سکوت خانه می پیچد
مانند جیغِ مُرده ای که خواب بد دیده
نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده
جنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده
طوفان شدو درخاکِ بی خورشید خشکیدی
مثل درختی زرد در سودای تابستان
یا در اتاقِ خلوت تبعید،بی امّید
یا در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان
در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد
مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی
در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی
تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی
تو در نهایت سهمِ ماهیخوار خواهی شد
این را تمام ماهیانِ نهر می دانند
تو مثل یک آواز ِنامفهوم ،غمگینی
این را خیابان های پایین شهر می دانند...
| حامد ابراهیم پور |
زمانی که دست ازمقاومت بر میداریم و شرایط خود را آنگونه که هست میپذیریم ، ناگهان همه چیز تغییر میکنند ..
وقتی به خودمان این فرصت را میدهیم که بیخیال همه تنش ها و ترس ها شویم و سالم زندگی کنیم بدن و روحمان میتواند بااستفاده از توانایی هایی ذاتیش خود را درمان کند وشفا دهد
شجاعت به این معنا نیست که نمیترسی بلکه به این معناست که علیرغم ترست پیش میروی ..
بهتر است تنها بمانی و کسی درکت نکند تا اینکه تمام عمر مشغول توضیح دادن خودت به کسی باشد و نفهمد...
انسان خوبی باش اما زمانت را برای اثباتش به دیگران تلف نکن .. آنکسی که میفهمد ، میفهمد .. آنکس که نمیفهمد هرگز نخواهد فهمید چون نمیخواهد که بفهمد ..
یاد بگیر که بنشینی و فقط مشاهده گر باشی ... هر اتفاقی نیاز به واکنش ما ندارد...
هر زمان فردی را قضاوت میکنیم نشاندهنده این است که بخشی شفا نایافته در درونمان وجود دارد ..
تلاش برای از بین بردن رنج نکنید ..خودتات را آرام کنید .. تا رنج ... درس و نورش را به شما بدهد و عبور کند ...
و در آخر .. سپاسگزاری .. و شکر گذاری مداوم .. برای تمام داشته ها و حتی نداشته هایت ... برای هر آنچه که هم اکنون هستی و درآینده خواهی شد ...
شکر گذاری به دلیل تمام امکانات و دارایی ها حتی کوچکترینشان .. برای آب ، هوا، خاک ، زمین ، گیاه ، پرنده ، حتی گربه های توی کوچه ... سپاس برای تک تک اجزای بدن
که اگه یکی از آنها فقط یکی دچار اختلال شود تازه درک میکنی که چقدر خوشبخت بوده ای و نمیدانستی ...
کتاب معجزه شکر گزاری و بخون تا زندگیت متحول بشه ... تا بدانی که مثل ماهی وقتی درون آبی غرق نعمتی ولی نمیدونی ..
و قتی از آب بیرون میفتی و به نفس نفس میفتی...تازه میفهمی که ای وای من ...
و کلام آخر اینکه ... درک کنی در مدت محدود خیلی خیلی محدود از زمان فرصت زندگی به توداده شده .. پس بیهوده با غم و غصه و
اندوه و شکوه و گلایه و نق زدنهای پیاپی نابودش نکن ...
الان چند ساله ای ؟؟؟ هر چند سال .. که نق زده ای .. شاکی بوده ای .. از زمین و زمان و خدا طلبکار بوده ای ... چه نصیبت شده ؟؟؟
امروزت نتیجه همان افکار گذشته توست .. پس فقط یک سال .. زیاد نه ... فقط یکسال .. سکوت کن .. حتی در ذهنت از کسی گلایه نکن ..به هیچ چیز واکنش نشان نده ... با کسی جنگ نکن علی الخصوص در ذهنت ... با هیچ کس مشاجره نکن .. به هیچ چیز اعتراض نکن ..
گویی به دیدن یک فیلم رفته ای و فقط نظاره گری ... چون هیچ دخل و تصرفی در فیلم نمیتوانی بکنی .. هیچ دخل و تصرفی .. پس فقط
شاهد باش ... فقط ناظر باش ... سکوت را به قلب و روحت بیاموز .. و فقط شکر گزار باش .. فقط یکسال ... بعد از یکسال ...
بنشین و معجزه اش را ببین .. حس کن ... لمس کن ... و این آگاهی را پاس بدار ...